نمی دانم این باد وباران ،که حالا تبدیل به طوفان شده ،به خونخواهی کدام قتل برخواسته وعرصه را بر زمینیان تنگ کرده .
و ...من میان جاده، تنها ایستاده ام وچترم را به سختی بالای سرم گرفته ام تا از خشم طوفان در امان باشم
اما طوفان خشمگین، چترم را از من دزدید وآن را ازمیان دستانم ربود وبا خود برد
می دوم به دنبالش،فریاد می زنم ... او مال من است ...چتر من است
ولی ناگهان طوفان فرو نشست ...وباران آرام بارید وچتر من ...
در کنار پیرمرد دست فروش آرام گرفت...
واو لبخند زنان شکر کرد :خدایا به فکرم بودی ؟
به طرف خدا ..