هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست
هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست

هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست

عشق، و دیگر هیچ

چهار راه ساده برای به دست آوردن ویتامین D


 آشنایی با 12 منبع مفید دریافت ویتامین D
اشعه فرابنفش خورشیدی که امروزه به عنوان مهم‌ترین عامل بروز سرطان پوست شناخته شده است، درعین حال منبع اصلی دریافت ویتامین D برای بدن به شمار می‌آید.
فرا رسیدن بهار و طولانی‌شدن روزها و امکان تابش بیشتر نور خورشید، زمان مناسبی برای دریافت میزان کافی ویتامین D است.
ویتامین ‌D برای سلامت استخوان‌ها ضروری است و ممکن است باعث پیشگیری از دو بیماری عمده عامل مرگ و میر انسان‌ها یعنی سرطان و بیماری قلبی شود.
گر
چه می‌توانید ویتامین‌ D را از راه مکمل‌های غذایی به دست آورید، اما غذاهای خوب و اندکی نور خورشید می‌تواند مقدار کافی ویتامین مورد نیاز شما را فراهم آورد.

صبحانه خودتان را غنی کنید
صبحانه زمان خوبی برای به دست آوردن ویتامین D کافی است.
غذاهای مطلوب در صبحانه شامل تخم مرغ، غلات آماده غنی‌شده، شیر، ماست و آب پرتقال مملو از این ماده مغذی هستند. در واقع یک کاسه غلات غنی‌شده با شیر و یک فنجان آب پرتقال می‌تواند تا ۷۵ درصد میزان توصیه‌شده دریافت روزانه ویتامین‌ D را فراهم کند.

به زیر نور آفتاب بروید

نور خورشید مواد شیمیایی در پوست‌ شما را به ویتامین D تبدیل می‌کند. اما در ماندن در زیر نور آفتاب افراط نکنید. همان پرتوهای ماورای بنفشی که باعث تولید ویتامین D در پوست شما می‌شود، مکن است خطر سرطان پوست را هم بالا ببرد.پانزده دقیقه نور مستقیم آفتاب به صورت، بازوها، پشت یا پاها سه بار در هفته کافی است تا میزان ویتامین D مورد نیاز شما را فراهم کند. اما فراتر از این حد باید از کرم ضدآفتاب استفاده کنید یا به زیر سایبان بروید.

ماهی بخورید

گرچه غذاهای صبحانه می‌توانند منبع خوبی برای ویتامین D باشند، اما هیج غذایی در تامین ویتامین D به پای ماهی نمی‌رسد.فقط خوردن ۸۵ گرم فیله ماهی آزاد می‌تواند ۱۱۲ درصد از میزان دریافت توصیه‌شده روزانه ویتامین D را تامین کند.
اگر آتشی در فضای ‌آزاد برپاکنید و ماهی‌ها را کباب کنید، می‌توانید ویتامین D ناشی از نور آفتاب را هم به دست آورید.
اگر وقت پختن ماهی آزاد را ندارید، کنسرو تون پخته‌شده جایگزین راحتی برای آن است که می‌تواند تقریبا ۴۰ درصد از میزان توصیه‌شده روزانه ویتامین D برای شما فراهم آورد.

لبنیات غنی‌شده

شیرهای و سایر فرآورده‌های لبنی غنی‌شده با ویتامین D یک راه مناسب دیگر برای دریافت این ویتامین است. می‌توانید مخلوط از میوه‌ها و ماست را به عنوان یک گزینه مغذی و خوشمزه نیز می‌تواند برای این منظور به کار رود.

دیدنیهای سفر، از تهران تا شیراز


از تهران که بطرف جنوب خارج شوی، در فاصله ۸۵ کیلومتری تهران به دریاچه نمک که نامش «حوض سلطان» است. و با قم ۴۰ کیلومتر فاصله دارد، میرسیم.  این دریاچه که به دریاچه ساوه قم ودریاچه شاهی هم معروف است به مساحت تقریبی ۲۴۰ کیلومتر مربع درشمال شرق شهرستان قم واقع شده‌است ورشته کوههای البرز درشمال آن قرار دارد.وسعت وشکل دریاچه متناسب باورود آب ومیزان بارندگی آن درفصول مختلف سال متفاوت است.کفه های نمکی در دریاچه حوض سلطان

و پس از آن قم که حرم حضرت معصومه (س) که زیارتکاه شیعیان ایران و منطقه است. حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) در روز اول ذیقعده سال ۱۷۳ هجری، در شهر مدینه چشم به جهان گشود. این بانوی بزرگوار، در خاندانی که سرچشمه علم و تقوا و فضایل اخلاقی بود، پرورش یافت. حضرت معصومه (سلام الله علیها) از جمله بانوان گرانقدر و والا مقام جهان تشیع است و مقام علمی بلندی دارد.

تصاویر بارگاه ملکوتی حرم حضرت معصومه (س)


تصاویر بارگاه ملکوتی حرم حضرت معصومه (س)

از قم که بخواهی بروی اصفهان، دو راه داری، یکی اینکه از اتوبان بروی، که لاجرم از کاشان و نطنز رد می شوی، و راه دیگر مسیر سلفچگان-دلیجان است که اگرچه اتوبان نیست، اما چون جاده رفت و برگشتش چندین متر با هم فاصله دارند، هم ایمن است و هم دلچسب. دلچسب است چون وقتی در این نوع جاده هستی، بر خلاف اتوبان، حس جاده به ات دست می دهد، و مگر می شود مسافرت بروی و «جاده» بخش مهمی از مسافرت ات نباشد؟

کهک ِ قم که بخواهی بروی بهتر است از اتوبان بروی، هرچند که کهک در مسیر نباشد و لازم باشد چندین کیلومتر از اتوبان دور شوی... حالا چرا کهک؟... اگر با ملاصدرا آشنا باشی، حتماً دلت می خواهد سری به خانه ی این فیلسوف بزرگ در این روستای دور افتاده بزنی، اگر هم آشنا نباشی، این مکان که حالا خانه-موزه شده است، می تواند سرآغازی برای شناخت او برای تو باشد...

در انتهای مسیر هلالی شکل بافت قدیمی روستا، در مرکز یک باغ، خانه ملاصدرا قرار دارد که مهم‏ترین اثر تاریخی داخل این بافت است.

صدرالمتألهین، معروف به ملاصدرا در حدود سال ۹۸۰ هجری قمری در شهر شیراز به دنیا آمد. در سن ۱۷ سالگی برای ادامه تحصیل به اصفهان رفت. پس از تکمیل تحصیلات فلسفی و عرفانی خود، برای تهذیب نفس و سیر و سلوک و نیز به سبب مخالفت عده‏ای از علما ظاهربین ناچار به ترک اصفهان شد و در قریه کهک در نزدیکی قم اقامت گزید.


نمیدانم چه حکمتی است با اینکه هیچ سابقه خانوادگی  در اصفهان ندارم ، لیکن یک حس نوستالوژی خاصی با این شهر دارم. 

سی و سه پل اش عجیب است و پل خواجو اش عجیب تر .....


و شب ِ نقش جهان را نباید از دست داد...

انگار عادت شده دیدن خاک به جای آب در گودی ِ رودخانه. دیگر کسی با تعجب به رودخانه ی خشک نگاه نمی کند. همه می دانند. قشنگ معلوم است که همه آمده اند پل را ببینند نه رود را. و من خوب چشمم را از خشکی ِ زاینده رود پر کردم، چرا که تا چند سال دیگر، شاید هم چند ماه دیگر، چنان این مرده رود، پر ِ آب شود، که کم آبی اش هم جزو افسانه ها شود، چه رسد به بی آبی اش...


از اصفهان تا شیراز، بر خلاف تهران تا اصفهان، تنها یک راه وجود دارد، که از خوش ِ حادثه، همان جاده ی دو طرفه ی محبوب ِ من است. در این نوع جاده آدم حواسش بیشتر به چشم انداز می رود تا مسیر...

و در اینجاست که با خودت می گویی: چقدر دشت، و چقدر خاک ِ بی استفاده دارد ایران... با خودم فکر می کردم اگر این زمین دست مثلاً اسراییلی ها بود، چنان آبادش می کردند که بیا و ببین. الکی نمی گویم این را. آنها در این زمینه معروف اند. مثلاً شنیده ام قبل از انقلاب در دشت قزوین آمده بودند و چندین هکتار کشاورزی راه انداخته بودند. انگور می کاشتند، و واضح است که انگور را برای مشروب می خواستند. به هر حال درختکاری زیادی کرده بودند. من حدس می زنم که این تاکستان قزوین که همین الان انگور هایش معروف است و هرکسی یکبار از اتوبان قزوین گذشته باشد این را می فهمد، بازمانده ی همان پروژه باشد.

در مسیر شیراز، اول از همه به مجموعه پاسارگاد می رسی که مهمترین چیز موجود در آن، همان مقبره ی معروف کوروش است...

از نقش نگاره های مهم دیگر، این سنگ نگاره بود...

اگر به بالای سر کوروش نگاه کنید، دو شاخ قوچ می بینید. اول بار، یک عموی هندی، این دو شاخ را معادل لغت «ذوالقرنین» در قرآن گرفته و نتیجه گرفته ذوالقرنین، همانا کوروش است. از آن به بعد، یک عده می گویند به فلان دلایل این حرف درست است، یک عده می گویند به فلان دلایل غلط است. ما که دوست داریم این حرف درست باشد.

پاسارگاد را که رها کنی، پس از چندی به نقش رستم می رسی که محل دفن چهار تا از پادشاهان هخامنشی ست. انصافاً جالب است این مقبره های در کوه...

نوبتی هم که باشد، نوبت تخت جمشید است. من تا به حال تخت جمشید نرفته بودم. آنچه که دیدم و حسی که بعد از دیدن این بنای سنگی داشتم، بیشتر از آن بود که تصور می کردم. این، یعنی ابهت آنجا مرا گرفت...

حتی همین سنگ های رنگ و رو رفته هم ابهت دارند...

اینقدر ابهت، که دلت می خواهد، ستون ها را طوری ببینی که انگار آسمان را نگه داشته اند...

و ترجیح می دهم به جای صحبت بیشتر، به این منظره نگاه کنم...

و بدین گونه به شیراز رسیدیم...

شب، که پر شده بودم از کهنگی  ... با خودم گفتم: کوروش! راحت بخواب ... که ما هم خوابیم...!


آغاز فعالیت مبارک

آغاز سال 1391 مبارک !

خب تعطیلات عید هم تموم شد، آغاز فعالیتهای کاری توی سال ۱۳۹۳ رو به همه  تبریک میگم. امیدوارم سال جدید سرشار از موفقیت و شادکامی براتون باشه و روزهای خوبی در پیش رو داشته باشین.

همزمان با شروع سال جدید، وبلاگ (هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست)  هم متولد شد! دراین وبلاگ در مورد همه چیز می نویسم امیدوارم مطالبی که مینوسم اونقدر خوب و جالب باشن که بخوای بخونیش. همین!

تو کدومشونــــــــــــــــی؟

اصولا آدمها

بعضیها حمال کتابند
بعضیها بقال کتابند
بعضیها انباردارکتابند
بعضیها کلکسیونر کتابند

بعضیها قیمتشان به لباسشان است، بعضی به کیفشان و بعضی به کارشان
بعضیها اصلا‏ قیمتی ندارند

بعضیها به درد آلبوم میخورند
بعضیها را باید قاب گرفت
بعضیها را باید بایگانی کرد
بعضیها را باید به آب انداخت

بعضیها هزار لایه دارند

بعضیها ارزششان به حساب بانکیشان است
بعضیها همرنگ جماعت میشوند ولی همفکر جماعت نه
بعضیها را همیشه در بانکها میبینی یا در بنگاهها
بعضیها در حسرت پول همیشه مریضند
بعضیها برای حفظ پول همیشه بیخوابند
بعضیها برای دیدن پول همیشه میخوابند
بعضیها برای پول همه کاره میشوند

بعضیها نان نامشان را میخورند
بعضیها نان جوانیشان را میخورند
بعضیها نان موی سفیدشان را میخورند
بعضیها نان پدرانشان را میخورند
بعضیها نان خشک و خالی میخورند
بعضیها اصلا نان نمیخورند

بعضیها با گلها صحبت میکنند
بعضیها با ستارهها رابطه دارند
بعضی ها صدای آب را ترجمه میکنند
بعضی ها صدای ملائک را میشنوند
بعضی ها صدای دل خود را هم نمیشنوند

بعضی ها حتی زحمت فکرکردن را به خود نمیدهند
بعضی ها در تلاشند که بیتفاوت باشند

بعضی ها فکر میکنند چون صدایشان از بقیه بلندتر است، حق با آنهاست
بعضی ها فکر میکنند وقتی بلندتر حرف بزنند، حق با آنهاست

بعضی ها برای سیگار کشیدنشان همه جا را ملک خصوصی خود میدانند
بعضی ها فکر میکنند پول مغز میآورد و بی پولی بی مغزی
بعضی ها برای رسیدن به زندگی راحت، عمری زجر میکشند
بعضی ها ابتذال را با روشنفکری اشتباه میگیرند
بعضی از شاعران برای ماندگار شدن چه زجرها که نمیکشند

بعضی ها یک درجه تند زندگی میکنند، بعضیها یک درجه کند
هیچکس بیدرجه نیست

بعضی ها حتی در تابستان هم سرما میخورند
بعضی ها در تمام زندگیشان نقش بازی میکنند
بعضی از آدمها فاصله پیوندشان مانند پل است، بعضی مانند طناب و بعضی مانند نخ

بعضی ها دنیایشان به اندازه یک محله است، بعضی به اندازه یک شهر
بعضی به اندازه کرة زمین و بعضی به وسعت کل هستی
بعضی ها به پز میگویند پرستیژ

بعضی ها خیلی جورهای مختلف هستند
شما چطور؟ آیا شما هم از این بعضی ها هستید ؟


آدمها و انسانها

هر آدمی انسان نیست!!!

وقتی آدم‌ها انسان می‌شوند، دیدن دارند!

آدم‌ها زندگی می‌کنند… انسان‌ها زیبا زندگی می‌کنند!

آدم‌ها می‌شنوند… انسان‌ها گوش می‌دهند!

آدم‌ها می‌بینند… انسان‌ها عاشقانه نگاه می‌کنند!

آدم‌ها در فکر خودشان هستند… انسان‌ها به دیگران هم فکر می‌کنند!

آدم‌ها به نفس کشیدن فکر می‌کنند… انسان‌ها به استفاده از هر نفس!

آدم‌ها می‌خواهند شاد باشند… انسان‌ها می‌خواهند درست شادی کنند!

آدم‌ها اسم اشرف مخلوقات را دارند… انسان‌ها اعمال اشرف مخلوقات را انجام می‌دهند!

آدم‌ها انتخاب کرده‌اند که آدم بمانند… انسان‌ها تغییر کردن را پذیرفته‌اند، تا انسان شدند!

آدم‌ها می‌توانند انسان شوند… انسان‌ها در ابتدا آدم بودند!

آدم‌ها… انسان‌ها…
آدم‌ها آدم‌اند… انسان‌ها انسان!

آدما 300x187 شما کدوم یک ازاین افراد هستید؟

اما…

آدم‌ها و انسان‌ها هر دو انتخاب دارند…

اینکه آدم باشند یا انسان،

انتخاب با خودشان است!!!

دانستنی هایی در باره چـــــــای



- بوته چای جزو معدود گیاهانی است که به دلیل وجود سموم فراوان در بافت آن، در طبیعت هیچ آفت جدی به جز انسان ندارد! مزارع این گیاه نیاز به سمپاشی ندارند و هیچ چرنده، پرنده، حشره و ... به آن نزدیک نمی شود. اگر در بین علوفه چهارپایان (هر نوع که باشند) حتی کمی برگ چای باشد، حیوان به محض جویدن آنها را از دهانش بیرون می ریزد!

- در بسیاری از مناطق کشاورزی، برای آن که احشام و سایر حیوانات به مزارع و کشتزارهای مختلف نزدیک نشده و زراعت را خراب نکنند، اطراف آنها را بوته چای می کارند. حیوانات با مشاهده بوته چای به مزرعه نزدیک نمی شوند!

- اولین وارد کننده تخم این گیاه به ایران در اوایل دوره قاجار انگلیسی ها بودند که با همکاری عناصر خودفروخته ای در دربار قاجار، کشت این گیاه و نوشیدن دم کرده آن را در ایران رواج دادند. عکس العمل علماء و حکمای سلیم النفس آن دوران در برابر این حرکت پلید استعماری شدید بود. در یکی از نامه هایی که به دربار قاجار نوشته شده است آمده: «چرا می خواهید گیاهی را در ایران رواج دهید که حتی الاغ ها از نزدیک شدن به مزارع آن خودداری می کنند! چای مولد سودا در بدن و سودا مقدمه سرطان است!». واقعیت آن است که حکمای ایران زمین از چند هزار سال قبل با این گیاه آشنایی داشته و به خوبی می دانستند که این گیاه ارزش غذایی نداشته، بلکه مصرف غیر دارویی آن مضر است.

- موادی که در اصطلاح علم شیمی ساختار مولکولی حلقوی دارند (مواد آروماتیک) سرطان زا هستند. «پلی فنول» یکی از مواد آروماتیک است که چای هم این ماده را دارد. فنول چیست؟ فنول یک ماده دارای ترکیبات حلقوی است که بر روی پوست، کبد و سیستم گوارش اثرات نامطلوبی می گذارد. جالب اینجاست که قریب به اتفاق مواد معطر شیمیایی که در کارخانجات به چای اضافه می کنند هم جزء مواد آروماتیک و سرطان زا هستند! (گل بود به بلبل هم آراسته شد!!)

- مصرف چای (خصوصاً پس از غذا که سال هاست عادت بسیاری از ایرانیان شده است) جلوی جذب آهن معدنی موجود در غذاها توسط بدن را می گیرد که در نتیجه منجر به بروز بیماری کم خونی مزمن در مصرف کنندگان می شود. چای دارای ترکیباتی به ‌نام تانن است که مزه‌ تلخ چای را ایجاد می کند. تانن‌ها با آهن، ایجاد رسوب می‌ نمایند و این رسوب به دلیل درشتی ملکول و سنگینی، غیر قابل جذب توسط بدن است. لذا در صورتی که غذای مصرفی دارای آهن بوده و بلافاصله بعد از آن چای مصرف شود، از جذب آهن آن جلوگیری می کند. فراموش نکنید که عارضه کم خونی خود باعث ده ها بیماری دیگر در بدن می شود.

- همان گونه که گفته شد چای دارای ماده ای است به نام تانن. این ماده بسیار مدر است و به همین خاطر مایعات بدن را دفع کرده و پلاسما غلیط می شود. آنزیم ها در پلاسمای غلیظ نمی تواننند فعالیت کنند و به همین خاطر مواد زاید در بدن انبار شده و موجب بیماری های گوناگون می شود. ضمناً تانن موجب فعالیت بیش از حد سلول های اپیتلیال کلیه شده و کلیه را به مرور از کار می اندازد!

- گیاه چای دارای ماده ای است به نام اگزالیک اسید، که مسموم کننده بوده و اختلالات متابولیسمی ایجاد می کند. این ماده در کلیه رسوب کرده و سنگ های کلیوی اگزالیک را موجب می شود.

- مصرف زیاد چای دندان ها را لک دار و سیاه می کند.

- چای ترشح اسید معده را تحریک می کند و همچنین به دلیل ماهیت اسیدی خود، در بروز زخم معده مؤثر است.

- در هر فنجان چای بین 60 تا 75 میلی گرم «کافئین» وجود دارد که LDL خون را افزایش می دهد و عاملی می شود برای انفارکتوس های قلبی و مغزی، ولی البته آرام بخش است و در دراز مدت اعتیاد ایجاد می کند!

- به دلیل وجود مقدار زیادی از ماده کافئین در چای، براى عده اى باعث تحریک اعصاب و یا تپش قلب می شود. همچنین نوشیدن چاى پررنگ براى خانم ها احتمال ابتلا به سرطان سینه را افزایش مى دهد.

- ماده آرام بخش دیگری در چای وجود دارد به نام «تئین» که محرک سیستم اعصاب سمپاتیک است و موجب افزایش ترشح آدرنالین می شود. تئین موجب کاهش مقدار منیزیم داخل سلول ها می شود. منیزیم ماده ای است که در سلول قرار دارد تا با انواع سرطان ها مبارزه کند و با نوشیدن چای این ماده مفید از بدن خارج می شود.

- به نظر شما چرا اغلب افراد چای خور جدی، هنگامی که تصمیم به ترک چای می گیرند با علایمی مشابه با علایم معتادان مواد مخدر در هنگام ترک مواد مذکور (همچون سردرد، بی خوابی، بی حوصلگی، آشفتگی روحی و ...) مواجه می شوند؟! آیا این موضوع که ادعا شده است سال هاست تولید کنندگان چای در کشورهای خارجی برای حفظ مشتریان خود به چای مواد افزودنی مضر و اعتیادآوری اضافه می کنند قابل اعتنا نیست؟

- چند نفر معتاد به مواد مخدر را می شناسید که سیگاری نباشند؟ و چند نفر سیگاری را می شناسید که چای خورهای قهاری نباشند؟! چای به دلیل مواد افیونی طبیعی که در خود داشته و مواد شیمیایی که در فرآیند تولید توسط بسیاری از تولیدکنندگان به آن اضافه می شود، مقدمه ای برای آمادگی بدن جهت پذیرش انواع اعتیادها به مواد مضر دیگر است.

- اگر دقت کنید قریب به اتفاق مواد سمی در طبیعت دارای طعم تلخ می باشند. شاید پروردگار مهربان با این گونه خلقت خواسته است به موجودات هشدار دهد که چه موادی خوراکی نیستند و باید از آنها پرهیز کنند. چای یکی از تلخ ترین گیاهان موجود در طبیعت است که البته با روش های مختلف سعی در کاهش این تلخی و صد البته عادت دادن ذایقه مردم به آن دارند.

- همه این ها که گفته شد برای چای سبز که خشک شده سریع برگ سبز چای می باشد صادق است. چای سیاه که دم کرده مضرتری از چای سبز است با انبار کردن برگ سبز چای در مکان های گرم، پوسیده شدن و تخمیر این برگ ها، تغییر رنگ آنها به قهوه ای و سیاه (مشابه عملی که باغبانان در وسط باغ با بر روی هم تلنبار کردن برگهای درختان انجام می دهند تا پوسیده شده و تبدیل به کود گردند)، سپس خشک کردن این برگهای پوسیده بدست می آید!

- بدتر از چای سبز و چای سیاه، چای های جدید طعم داری هستند که دارای اسانس های شیمیایی مختلف بوده و تمامی مضرات دو نوع چای قبلی را دارند بعلاوه مضرات مواد شیمیایی عطری و طعم دهنده های مصنوعی! (هرچه خوبان همه دارند تو یک جا داری!!)

- یکی از موارد مرسوم در جامعه ما (خصوصا در مراسم، جشن ها، سمینارها و ...) مصرف بسیاری از نوشیدنی ها در لیوان های یک بار مصرف پلاستیکی است. این ظروف به خصوص در مجاورت با نوشیدنی های داغ به سرعت مواد فوق العاده سمی و خطرناک نفتی را آزاد می کنند. برای امتحان می توانید در یکی از این لیوان ها چای داغ بریزید و چند دقیقه ای کنار بگذارید تا سرد شود. خواهید دید که پرده ای از مواد نفتی روی آن می بندد!

- در انواع چای های بسته ای (معروف به Teafix یا Lipton)، ضایعات/ته مانده های چای که قابل ارایه به شکل عادی نیستند در بسته های کاغذی که برای جلوگیری از وارفتن آنها در آب جوش، پروسه های شیمیایی مختلفی روی آنها انجام شده و آغشته به انواع مواد مضر هستند قرار می گیرند. پاره ای از مواد شیمیایی موجود در کاغذ مذکور در آب جوش حل شده و وارد بدن مصرف کننده می شوند!

- میدانیم که انصافاً دین اسلام کامل ترین دین است و حتی در مورد جزیی ترین موارد زندگی شخصی و اجتماعی دهها و صدها حدیث و روایت در کتب دینی ما نقل شده است. حال با فرض این که ادعاهای بوقهای تبلیغاتی تبلیغ کننده مصرف چای صحیح باشد و مصرف این گیاه باعث آن همه منافع ادعایی آنها باشد، آیا به نظر شما عجیب نیست با وجود آن که گیاه چای از پنج هزار سال قبل شناخته شده بوده است حتی یک مورد هم از معصومین و بزرگان دینی درباره خواص چای و توصیه به مصرف آن مطلبی در هیچ کتاب معتبری به ما نرسیده است؟! برعکس، همان گونه در بالا هم اشاره شد، علما و حکمای هوشیار ما اولین اقشاری بودند که در مورد ورود چای به کشور عکس العمل منفی نشان داده و به مخالفت برخاستند.

- ابو علی سینا (نابغه طب اسلامی) در طب سنتی از چای به عنوان ماده پست غذایی نام می برد و از آن فقط برای مصارف درمانی در شرایط خاص استفاده می کرده است.

-ممکن است علیرغم خواندن موارد فوق به دلیل تبلیغات زیادی که در قالب مقالات و اخبار مختلف شبه علمی به خورد جامعه داده می شود، هنوز باور نکرده باشید که مصرف این نوشیدنی همه جا تا این حد مضر است. بسیاری می پرسند که اگر واقعاً چای مضر است پس چرا این قدر در رسانه ها از آن تعریف شده و در همه جا مصرف می شود؟ پاسخ آن است که اولاً ما نفی نمی کنیم که چای فواید اندکی نیز دارد، اما این فواید قابل مقایسه با مضرات فراوان آن نیستند. مانند شراب و قمار که خداوند متعال در قرآن کریم در مورد آنها می فرماید: «از تو در مورد شراب و قمار می پرسند، بگو در آنها منافعی هست، اما ضررهای آنها بسیار بیشتر است». ثانیاً فراموش نکنید که تجارت چای گردش مالی میلیاردی در سراسر جهان دارد. به نظر شما مافیاها و کارتل های تجاری بزرگی که از این راه منافع و سود سرشاری می برند به این راحتی اجازه می دهند که حقایق برای مردم آشکار شوند؟! فراموش نکنید که در اوایل قرن بیستم شرکت های سازنده سیگار و دخانیات به پاره ای از دانشمندان بی وجدان مخفیانه پول می دادند تا مقالات به ظاهر علمی در رد خطرات دخانیات و حتی طرح فواید استفاده از آن نوشته و در مجلات معروف علمی آن زمان چاپ کنند. اسناد این تبانی های بزرگ و کثیف در اواخر قرن بیستم منتشر شد، یعنی زمانی که همه ذینفعان ماجرا مرده بودند و مضرات بلای خانمانسوز دخانیات بر همه آشکار شده بود! دور از واقعیت نیست که گفته شود مشابه چنین اتفاقاتی در زمانه ما هم برای چای، موبایل، نوشابه، سوسیس، کالباس و سایر موارد مشابه رخ می دهد و این ما هستیم که باید عقلمان را قاضی کرده و سلامتی خود و اطرافیانمان را فدای مطامع مادی عده ای از خدا بی خبر نکنیم.

- بعضی می پرسند اگر مصرف چای این قدر مضر است چرا خداوند آن را آفریده است؟! پاسخ ساده است: خداوند حکیم هیچ موجودی را در عالم بدون دلیل و حکمت خلق نکرده است، اما این به معنی آن نیست که هرچه آفریده شده خوردنی و دارای ارزش غذایی است!! بوته چای یکی از بهترین گیاهانی است که می تواند هوا را از انواع آلودگی ها پاک کرده و حجم زیادی اکسیژن تولید کند. دلیل آن که هوای مزارع چای بسیار مطبوع است نیز همین واقعیت می باشد. در حقیقت بشر امروز اگر عاقلانه فکر کند باید به جای خوردن برگهای چای، بوته آن را به عنوان یک تصفیه کننده عالی هوا در سرتاسر معابر شهرها بکارد. شاید یک دلیل دیگر برای آن که مصرف خوراکی چای مضر است همین باشد که این گیاه سموم موجود در هوا را به خود جذب می کند! همچنین به دلیل این که گیاه چای اسیدی است، ماده ضد عفونی کننده خوبی می باشد. لذا برای شستشوی چشم های عفونی و لثه های عفونی مفید است. در طب سنتی برای درمان چشم عفونی شده نوزادان در عوض انواع و اقسام داروهای شیمیایی و آنتی بیوتیک های دارای اثرات مضر جانبی فراوان، با استفاده از آب جوشانده چای چشم نوزاد را طی چند نوبت شستشو می دهند.

-اگر می پرسید که چه باید کرد، عرض می کنم: اولاً اطلاع رسانی وسیع در بین همه آنها که دوستشان داریم. ثانیاً رواج ده ها دم کرده طبیعی خوش طعم، مفید و باصرفه که جانشینان بسیار مطلوبی برای چای مضر هستند در سطح جامعه (برای شروع از خانه خود و نزدیکانتان شروع کنید). به عنوان مثال می توانید به تناوب از جوشانده بادرنج بویه (گیاه مورد علاقه زنبور عسل که جوشانده آن مورد استفاده حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نیز بوده است)، دم کرده برگ گیاه به لیمو (گیاهی با برگ های شبیه نعنا، با شربت به لیمو اشتباه نکنید)، دم کرده میوه نسترن، دم کرده گل گاوزبان، دم کرده بابونه، جوشانده تخم گشنیز (به صورت آسیا شده)، دم کرده پونه، دم کرده زنجبیل، دم کرده زیرفون، دم کرده برگ تیول و ... ده ها جوشانده و دم کرده طبیعی و مفید دیگر که به تفصیل در بخش مقالات درج شده است، استفاده کنید.

منبع:مجید تجملیان، سایت پارسینه

پیش فروش نوزاد متولد نشده، فقط پنج میلیون تومان

این مصاحبه با پدر کودک یاد شده رو تو یکی از سایت ها دیدم، اینجا آوردم: 


40 روز بعد.


«یک جفت کفش بچه گانه، استفاده نشده، به فروش می رسد.» خیلی ها می گویند این جمله، کوتاه ترین داستان غمناک جهان است که به ارنست همینگوی نسبتش می دهند و گره اصلی اش ، همان اصطلاح «استفاده نشده» است که به دل آدم چنگ می زند.
شش ماه پیش ، در خیابان وزرا، آگهی شبیه همین کوتاه ترین داستان غمناک جهان، سرجا میخکوبم کرد؛ آگهی که در آن، ناشیانه با ماژیک آبی و خطی کج و کوله نوشته شده بود « پدر و مادری، پسر به دنیا نیامده خود را اهدا می کنند. » آن روزها، پسر بدون اسم سارا و فرید- پدر و مادری که آگهی را نوشته بودند – جنینی 5 ماهه بود.
او حالا، نوزادی دو ماهه است که پس از تولد، در ازای 5 میلیون تومان فروخته شده، به خانواده ای دیگر . این گفتگو ، شرح فروخته شدن آن پسرک بدون اسم است از زبان فرید پدرش، که بارها میان صحبت های مان ، با خشم به من نهیب زد « بچه فروش » نیست بلکه فرزندش را اهدا کرده است و خانواده ای که بچه را گرفته اند خودشان اصرار کرده اند در ازایش پولی بدهند اما مگر مبادله کالا در ازای پول چیزی جز خرید و فروش است ؟ از پسرک بدون اسم، که فرید و سارا حتی نخواستند جسمش را پس از تولد زیر دستگاه ببینند یا حتی یکبار شیر مادر به او بدهند، حالا فقط دو تکه لباس سرهم « استفاده نشده» ، در خانه پدر و مادر واقعی اش باقی مانده است که آنها را برای « رد گم کنی» خریده بودند تا کسی نداند می خواهند فرزندشان را به خانواده ای دیگر بدهند؛ دو تکه لباس که خواهر کوچکترش جیران ، به خیال این که صاحبش مرده است، آنها را بغل می کند، می بوید و می گرید.



برای پسرتان اسمی هم گذاشته بودید؟
شما که می دانید ما او را بعد از تولد اهدا کردیم. پس برای چی باید برایش اسم می گذاشتیم.

پس چطور درباره اش حرف می زنید ، یعنی اگر حرفش بین شما و همسرتان پیش بیاید، چگونه صدایش می کنید ؟
درباره اش حرف نمی زنیم و اگر مجبور شویم چیزی بگوییم توی حرف های مان صدایش می کنیم « پسر » یا « بچه ».

پس نمی دانید خانواده ای که او را گرفت برایش چه اسمی گذاشته است ؟
نخواستیم بدانیم.

چرا نخواستید ؟
( چند لحظه سکوت ) چرا باید می دانستیم؟ که چه بشود؟

فرزند دیگری هم دارید؟
بله یک دختر دارم که 8 ساله است به اسم جیران.

شما برای به دنیا آوردن جیران برنامه ریزی داشتید ؟
نه کاملاً اتفاقی بود .

برای به دنیا آوردن پسرتان ، چه طور ؟
او هم مثل خواهرش ، اتفاقی بود.

همسرتان چند ماهه بود که فهمید باردار است.
4 ماهه بود.

وقتی خبر را به شما گفت ، چه واکنشی داشتید ؟
افتضاح! خیلی ناراحت شدم. شرایط مالی ما خیلی سخت بود. ما به شدت مقروض بودیم. هنوز هم قسط می دهیم. اصلاً باورم نمی شد. رفتیم دکتر. تایید کرد که زنم باردار است. چند تا آزمایش هم نوشت برای این که ببیند بچه چه وضعی دارد. آزمایش ها را انجام دادیم سرجمع شد حدود 500 هزار تومان. بچه سالم بود.

همسرتان چه وضعی داشت ؟
حال سارا ، از من هم بدتر بود. وضعیت را می فهمید.

به خانواده های تان گفته بودید که باردار است ؟
نه . ظاهرش هم نشان نمی داد.

اولین تصمیم تان چه بود ؟
فکر کردیم بچه را بیندازد.

پس چرا آزمایش های پیش از تولد نوزاد را برای سنجش وضعیت سلامت بچه انجام دادید؟
نمی دانم. می خواستیم مطمئن شویم که سلامت است اما بعد تصمیم مان صد در صد شد که سقط شود.

آن زمان هم، پیک موتوری بودید؟
بله آن زمان تازه پیک موتوری شده بودم. تقریبا یک سال می شد که از روستای مان در استان ..... آمده بودیم تهران و خانه ای را در قلعه حسن خان، اجاره کرده بودیم.

پیش از آن چه کاره بودید ؟
یک پیکان قدیمی گرفته بودم که مسافرکشی کنم اما پولش برکت نداشت. هرچه در می آوردم خرج ماشین می شد . قبل از آن، من شغلهای زیادی را امتحان کردم اما همیشه خوردم به در بسته.

مثلا چه جور شغلهایی ؟
اولین بار که از شهرمان به تهران مهاجرت کردم، هنوز وارد دبیرستان نشده بودم اما دیگر نمی توانستم در خانه بمانم. به شدت فقیر شده بودیم چون پدرم که راننده کامیون بود تصادف کرد و دیه چند نفر ماند روی دست مان. می خواستم در تهران زندگی تازه ای را شروع کنم. مدتی ظرفشور رستوران شدم. روزی 100 تا دیگچه دیزی می شستم. فایده نداشت از پولش چیزی نمی ماند.

بچه های شهرستان یک خصوصیت مشترک دارند. تمام شان از همه جا رانده و مانده که می شوند، می روند میدان آزادی، شاید فرجی شود. ( می خندد) من هم وقتی بیکار شدم رفتم همانجا بست نشستم. به امید این که راهی پیدا شود.

همانجا یک بستنی فروش دیدم که داشت 20 برابر قیمت بستنی کیمی در شهر ما ، بستنی می فروخت. همه روز تعقیبش کردم و سردخانه ای را که از آن بستنی می گرفت پیدا کردم. از همان روز بستنی فروش شدم اما چند ماه بعد این کار را هم گذاشتم کنار.

چرا بستنی فروش نماندید؟
بستنی فروشی فقط تابستان، عمر داشت. تمام که شد به ناچار برگشتم شهرمان . خواستم با پدرم کشاورزی کنم . سیب زمینی کاشتیم. همه چیزمان اجاره ای بود. سیب زمینی هم آن سال ارزان شد. ضرر کردیم.

از همان وقت رفتید زیر بار قرض؟
بدهکاری های اصلی ام مربوط به زمانی است که در شهرستان خودمان رفتم سراغ دلالی خانه و زمین . سه نفر شریک بودیم، یکی مان کلک زد. پول ها را برد . ورشکست شدیم و به همه بدهکار. خواستم بروم دنبالش؛ در گردنه حیران تصادف کردم. ماشینم اسقاط شد. مدت ها بیمارستان بودم. رفیقی که همراهم بود هم از من شکایت کرد. پول بیمارستان و دیه او هم به قرض هایم اضافه شد.

برگشتم تهران. پیراشکی می پختم جلوی مدارس می فروختم. وزارت بهداشت جلویم را گرفت. مدتی هم رفتم تودوزی ماشین یاد گرفتم . خواستم کار و کاسبی راه بیندازم.

رفتم شمال ایران. مغازه ای اجاره کردم که تودوزی کنم . در آمدش ، برای پرداخت قرض هایم هم کافی نبود تا چه برسد به چرخاندن خانواده . قرض دار تر شدم. وضعم هی بدتر شد. تا دست آخر آمدیم تهران. پیکان خریدم. مسافرکشی می کردم و قسط هایم را به سختی می دادم . بعد از مدتی هم پیکان را فروختم. پیک موتوری شدم.

شما گفتید که خانم تان 4ماهه بود. پس نمی توانستید از راه قانونی بچه را سقط کنید. این طور نیست ؟
بله. همین طور است. گشتیم دنبال کسی که بتواند بچه را سقط کند. دکتر که پیدا نمی شد . همسایه ای ، یک خانم ماما را در .... ( منطقه ای در حاشیه جنوب شرقی تهران ) معرفی کرد که کار را گردن می گرفت ، ولی نه برای همه . همسایه مان گفت ، طرف خودش می سنجد ببیند باید بچه تان را بیندازد یا نه . اگر قبول کند، مدرک می خواهد و اگر مدارک کافی باشد ، کار را تمام می کند.

از شما چه جور مدرکی خواست؟
شناسنامه های مان را می خواست که مطمئن شود زن و شوهریم و بچه مان، حاصل رابطه نامشروع نباشد.

یعنی آن طور بچه ها را نمی کشت ؟
نه .

به نظرتان چرا ؟
نمی دانم .

بعد چه شد؟
گفت چرا می خواهید این کار را بکنید. کلی نصیحت مان کرد. گفتم ما نمی توانیم یک بچه دیگر را بزرگ کنیم . حتی جیران هم که چیزی می خواست چند ماه باید می گذشت تا بتوانیم تامینش کنیم. بچه های این روزها که مثل بچه های قدیم نیستند .

بچه های این روزها چه فرقی دارند؟
ما که بچه بودیم مگر جرأت می کردیم از پدرمان چیزی بخواهیم. به مادرمان می گفتیم . او اگر واجب می دید از پدرمان می خواست . بچه های امروز اگر چیزی بخواهند « باید » می گویند. آن روزها بچه ها زیاد بودند اما حالا هر خانواده ای یک بچه بیشتر ندارد و خب ، ما نمی خواهیم این یک بچه کمبودهایی که ما در بچگی داشتیم،داشته باشد.

آن ماما که قرار شد بچه را بکشد، مطب داشت ؟
بله.

مطبش شیک و آبرومند بود؟
نه زیاد اما به هر حال سر در داشت.

بجز شما بیمار دیگری هم که به قصد سقط جنین آمده باشد، آنجا دیدید؟
نمی شد فهمید هر کس به چه قصدی آمده است . لوازم و تجهیزات جراحی ولی آنجا بود. به نظر می آمد همانجا بچه ها را سقط می کند. در چهار پنج جلسه ای که رفتیم، گوش کردم ببینم صدای کسی که درد بکشد می آید یا نه . هیچ صدایی نبود.

چقدر هزینه می گرفت برای این سقط کردن جنین ؟
گفت یک میلیون و 500 هزار تومان . بعد که چانه زدیم به یک میلیون تومان هم راضی شد. گفت برویم و منتظر بمانیم تا خودش زنگ بزند. دو سه روز بعد زنگ زد. به زنم گفت آیا هنوز مصر است بچه را بیندازد ؟ زنم گفته بود بله . فقط دنبال جای ارزان تر است که تا به حال بچه را سقط نکرده . ماما گفته بود بچه تان نفس دارد اگر بکشیدش یعنی آدمی را کشته اید. خلاصه که زنم را ترسانده بود.

زنم گفته بود اگر به دنیا بیاید ، وضع مالی مان از این که هست بدتر می شود. اصلاً فرض کنید با زردی به دنیا آمد ، ما حتی پول این که دو سه روز اول بعد از تولد ، بسپریمش به بیمارستان تا زیر دستگاه بماند هم نداریم. ماما گفته بود می توانیم بچه مان را بدهیم به یک خانواده بدون فرزند . زنم که این را گفت من ترسیدم .

ترس چرا؟
شک کردم .

چه احتمال دیگری وجود داشت؟
با خودم گفتم از کجا معلوم که واقعاً می خواهد بچه مان را به خانواده ای دیگر بدهد. شاید بخواهد اعضای بدنش را بفروشد.

خب شما که می خواستید بچه را سقط کنید پس چه فرقی می کرد؟
( سکوت )

این موضوع را به ماما هم گفتید؟
بله . گفتم می خواهم مطمئن شوم واقعاً به یک خانواده بی فرزند سپرده می شود. گفت هیچ راهی برای مطمئن شدن مان وجود ندارد و ما به هیچ وجه حق نداریم خانواده ای که فرزندمان را می گیرد ببینیم.

ماما فرایند کار را برای تان شرح داد؟
گفت که بروم از ناصرخسرو آمپول فشار بخرم . یکی دو هفته مانده به تولد بچه ، می خواست آمپول را به خانمم بزند تا بچه همانجا در مطب به دنیا بیاید.

پیش از آن هم به اهدای بچه فکر کرده بودید؟
نه ماما این فکر را انداخت توی سرمان اما ما با شرایط او موافق نبودیم. با زنم تصمیم گرفتیم خودمان یک زوج مناسب برای بچه پیدا کنیم.

چه طور می خواستید خانواده را پیدا کنید؟
می خواستیم آگهی بدهیم.

مثلا در روزنامه ها؟
بله اما روزنامه ها قبول نکردند. به همین علت به فکرم رسید آگهی بدهم و در سطح شهر بچسبانم.

شما و همسرتان ابتدا می خواستید بچه را سقط کنید و بعد تصمیم گرفتید زنده نگهش دارید و به خانواده ای بسپریدش. چرا او را سر راه نگذاشتید؟ اگر بچه را سر راه می گذاشتید به احتمال زیاد ، به بهزیستی می رسید و به عنوان کودک بی سرپرست، در کمتر از دو ماه ، به خانواده ای بی فرزند سپرده می شد.
به این هم خیلی فکر کردیم . خانمم به شدت با سر راه گذاشتن بچه مخالف بود. اسم سر راه گذاشتن که می آمد ، دیوانه می شد.

چند تا آگهی پخش کردید و کجا ؟
حدود 12 تا . همه جای تهران بردم. البته سعی می کردم در زمان هایی آگهی ها را نصب کنم که کسی مرا نبیند.

دقیقا روی کاغذ چه نوشتید ؟
نوشتم « پدر و مادری، پسر به دنیا نیامده خود را اهدا می کنند. » یک خط ایرانسل هم گرفتم که مردم به آن زنگ بزنند.

واکنش مردم چه بود ؟
یا آگهی ها را کنده بودند یا شماره تلفن شان خط خطی شده بود.

به نظر شما چرا مردم این کار را می کردند؟
نمی دانم . سر در نیاوردم.

شاید مخالف بودند که شما بچه تان را بفروشید .
فکر نمی کنم کسی آنقدر به این ماجرا اهمیت داده باشد. ما جرم نمی کردیم که . ما نمی خواستیم بفروشیمش . می خواستیم اهدائش کنیم به یک خانواده مناسب. (رنگش سرخ شده است )

وقتی آگهی ها را کندند شما چه کردید؟
من باز هم آگهی نوشتم. حدود 30 تا و دوباره به دیوارها چسباندم از نیاوران تا شوش .

این بار مردم تماس گرفتند؟
بله . زنگ ها شروع شد . تلفنم دستکم روزی 20 تا زنگ می خورد.

پس پسرتان متقاضی زیاد داشت .
نه همه متقاضی نبودند. برخی می گفتند فقط می خواهیم کمک کنیم به شرط آن که ما بچه را خودمان نگه داریم.

نظر شما چه بود ؟
ما هم راغب بودیم همین کار را کنیم. نمی خواستیم به ما پول بدهند . همین که پوشک و شیرخشک و لباسش را تامین می کردند برایمان بس بود.

مگر نمی گویید که نیکوکارها همین پیشنهاد را مطرح کردند. پس چرا نگهش نداشتید ؟
همه شان احساساتی شده بودند. اهل عمل نبودند. اول می گفتند کمک می کنیم بعد مسئولیت قبول نمی کردند و خودشان را کنار می کشیدند مثلا خانمی زنگ زد و گفت هرچه بچه بخواهد را تا دو سالگی می دهد اما هنوز بچه به دنیا نیامده، هر چه زنگ زدم جواب نمی داد.

یکی دیگر گفت هزینه های بیمارستان را می دهد اما پس از یکی دو روز ، به این یکی هم هرچه پیامک دادم دیگر جواب نداد. بقیه هم مثل همین ها بودند. مثلا یک مدیر ارشد در سازمان .... به ما قول داد کمک مان کند. آدم مهمی بود.

منشی اش به ما زنگ زد و گفت کارشان همین است که به آدم هایی مثل ما کمک کنند و می توانند همه جوره حمایت مان کنند اما بعد از آن ماجرا ، هر بار رفتم دفترشان، گفتند جلسه است و وقت ندارد جواب بدهد.

بجز این گروه، چه جور آدم هایی زنگ می زدند؟
بعضی ها زنگ می زدند فقط ابراز دلسوزی می کردند که کمکی به ما نمی کرد. برخی هم زنگ می زدند فحش می دادند.

مشتری های واقعی چقدر بودند؟
زیاد بودند اما من می سنجیدم شان که بفهمم واقعا شایسته اند یا نه.

حساب و کتاب کرده بودید که چه طور باید برای بچه شناسنامه ای به نام پدر و مادری دیگر بگیرید؟
من فکرش را نکرده بودم اما راه حل ها از همان تلفن ها پیدا شد. برخی زنگ می زدند و از حرف های شان می شد چیزهایی یاد گرفت.

چه راه هایی پیدا کردید ؟
یکی اش این بود که پدر و مادر بعدی اش، بروند ثبت احوال و ادعا کنند که بچه در خانه یا در ماشین به دنیا آمده است. مدتی تحقیق کردم و فهمیدم که در شهرهای کوچک ، می شود این کار را به آسانی انجام داد.

بعدتر متوجه شدم که اگر زوجی سال ها بچه دار نشده باشند و ناگهان ادعا کنند که بچه شان در راه به دنیا آمده است امکان دارد کارمندان ثبت احوال شک کنند و سوال پیچ شان کنند و بو ببرند که دروغ می گویند. این شد که ناچار شدم از راه دیگری وارد شوم.

رفتم سراغ یکی از کارمندان یک شهر کوچک و دور . گفتم که می خواهم بچه مان را به زوجی نابارور بدهم . اول قبول نکرد اما ...

پس شما باید هزینه ای 2 میلیون تومانی از پدر و مادر بعدی بچه می گرفتید برای شیرینی دادن به آن فرد. این را به تماس گیرنده ها گفتید؟
بله . برای شان توضیح دادم.

ما برای هر اصطلاحی یک تعریف داریم . وقتی در ازای کالایی که شاید حتی یک موجود زنده باشد ، وجهی پرداخت می شود ، یعنی خرید و فروش رخ داده است . شما فرزند به دنیا نیامده تان را در ازای وجهی مبادله کرده اید. پس از نظر قانونی او را فروخته اید.
( سکوت )

موافق این عقیده نیستید ؟
( سکوت )

به نظر شما با تعریفی که من از« خرید و فروش » دادم این کار ، خرید و فروش نیست؟
ماشین که خرید و فروش نمی کردیم. خب این توهین است . من که برای خودم که چیزی بر نمی داشتم اما بعضی ها بی انصافی می کردند زنگ می زدند و می گفتند « بچه ات را چند می فروشی ....» این را که می شنیدم خیلی بهم بر می خورد . ما که نمی خواستیم بچه مان را بفروشیم ما می خواستیم اهدائش کنیم . من اگر می خواستم بچه ام را بفروشم، می دادمش به آنهایی که اعضای بدن می خرند.

یادم می آید اولین باری که من به عنوان مشتری بچه با شما تماس گرفتم بجز آن 2 میلیون تومان ، هزینه دیگری هم مطالبه کردید. اگر اشتباه نکنم شما 2 میلیون و 500 هزار تومان مطالبه کردید. آن 500 هزار تومان چه بود؟
هزینه همان آزمایش های پزشکی بود. چه کار باید می کردم؟ هزینه آزمایش ها را هم قرض کرده بودم. من که مردم را مجبور نمی کردم حتماً این هزینه را بدهند. به آنها می گفتم اگر دل تان می خواهد می توانید هزینه آزمایش ها را هم بدهید.

شما بیمه هستید ؟
نه.

پس هزینه خدمات تشخیصی و درمانی برای تان خیلی بالاست . چرا خودتان را بیمه نمی کنید ؟
چون پول پرداخت حق بیمه را ندارم.

چند وقت بعد، توانستید یک خانواده مناسب پیدا کنید ؟
تقریبا دو سه هفته ای گذشت که خانمی زنگ زد و پرسید خانواده مناسب برای سپردن بچه پیدا کرده ایم را نه . گفتم گرچه خیلی ها زنگ می زنند اما هنوز خانواده ای که شایسته باشد پیدا نکرده ایم .

او گفت یک خانواده آبرومند می شناسد . خودش فرهنگی بود. گفت بچه را برای یکی از دوستانش می خواهد که 12 -13 سال است بچه دار نشده اند و فقط هم پسر می خواهند. آنطور که تعریف می کرد فهمیدم دست شان به دهان شان می رسد.

گفتم مشکلی نیست اما باید قرار بگذاریم و درباره کل ماجرا حرف بزنیم . قرار شد بیایند پارک ..... البته من قبلاً هم در آن پارک با دو نفر دیگر برای بچه قرار گذاشته بودم اما به نتیجه نرسیدم .

چرا به نتیجه نرسیده بودید ؟
مناسب نبودند.

ملاک شما برای مناسب بودن یک خانواده چه بود؟
گفتم که . می خواستم دست شان به دهان شان برسد...

وقتی می گویید « دست شان به دهان شان برسد » یعنی انتظار داشتید وضعیت مالی شان چقدر خوب باشد؟
منظورم این نبود که خیلی ثروتمند باشند . مهم این بود که بتوانند زندگی شان را بگذرانند.

به نظرم معیار شما فقط این نبوده است . چون شما هم با وجود فقر، داشتید زندگی تان را می گذراندید. اما نخواستید بچه تان را نگه دارید؟
اگر بچه مان را به خانواده ای با وضع مالی خوب می دادم حداقل خیالم راحت بود که هیچ وقت حسرت چیزی را ندارد.

شما که نمی خواستید فرزندتان حسرت چیزی را داشته باشد ، چرا جیران را در شرایط فشار مالی اهدا نکردید؟
جیران بزرگ شده است. می داند پدر و مادر واقعی اش چه کسانی هستند هیچ وقت دلم نخواسته او را بدهم. ما دلبسته اش هستیم، دوستش داریم اما آن پسر، نوزاد بود. نوزاد که چیزی نمی فهمد. ما که دلبستگی به او نداشتیم.

به نظر شما این معیار که خانواده ای دستش به دهانش برسد ، برای سپردن یک نوزاد به آنها کافیست؟
به هر حال سپردنش به یک خانواده پولدار از این که بکشیمش بهتر بود.

از میان کسانی که تماس می گرفتند، بیشترین هزینه ای که پیشنهاد شد چقدر بود؟
20 میلیون تومان.

وقتی کسی برای نوزادی 20 میلیون تومان پیشنهاد می دهد یعنی دستش به دهانش می رسد. پس چرا ردش کردید؟
رفتارش مثل کسی بود که می خواهد کالایی بخرد. من دنبال کسی نبودم که بچه ام را بخرد.

هیچ وقت دنبال هدیه هایی که گفته می شود پس از تولد فرزندان از طرف دولت به برخی خانواده ها داده می شود رفتید؟ مثل همان طرح آتیه فرزندان در سال 89 یا طرح های تشویقی شبیه آن.
این ها حقیقت ندارد. من تحقیق کردم . هیچ پولی نمی دادند.

تا به حال محاسبه کرده اید هزینه ماهانه یک نوزاد چقدر است؟
به نظرم باید دستکم از 400- 500 هزار تومان باشد، پوشک ، شیرخشک، ویزیت دکتر ، لباس و هزینه های پیش بینی نشده دیگر . بزرگتر که بشود خرجش بیشتر هم می شود .

برگردیم سر آن قسمت ماجرا که با آن خانم در پارک قرار گذاشتید ، از کجا متوجه شدید خانواده ای که می خواهند بچه را بگیرند ، مناسبند ؟
در یکی دو جلسه بعد ، مرد خانواده را هم دیدم . ماشین کمری داشت. خب کسی که ماشین کمری دارد وضع مالی اش حتماً خوب است. از لباس شان، از کارهای شان، از طرز حرف زدن شان حتی می شد فهمید وضع شان خوب است ولی نمی خواهند نشان بدهند. رفتارش هم خوب بود.

خانمی که قرار بود مادر بچه شود هم دیدید؟
خیر هیچ وقت او را ندیدیم . خودش هم نخواست هیچ وقت ما را ببیند.

بعد چه شد؟
آزمایش ها را خواستند و بردند دکتر که مطمئن شوند سالم است و ما هم معتاد نیستیم.

همسرتان چه می کرد؟
همسرم نگران بود که کار درست پیش نرود یا کسی خبردار شود. البته دیگر فامیل فهمیده بودند که باردار است. شکمش نشان می داد و قرار بود وقت زایمان خواهر و مادرش هم از شهرستان بیایند تهران.

همسرتان می داند شما امروز اینجا هستید؟
بله اول موافق نبود اما بعد راضی اش کردم. دوست نداشت موضوع رسانه ای شود.

بعد از این که آن خانواده مطمئن شدند بچه سالم است، چه کردند؟
گفتند در فامیل شان دکترهایی دارند که خودشان صاحب بیمارستان هستند. قرار شد زنم را ببرم یک بیمارستان آشنا که کارکنان بخش زنان و زایمانش از مسأله خبر داشتند. به همین علت زنم خودش را به نام زن آن آقا معرفی کرد و از آن به بعد، منظم برای معاینه به بیمارستان می رفت.

همان آقا گفت دیگر نیازی نیست به آن فرد، برای گرفتن شناسنامه ، شیرینی بدهیم چون بیمارستان گواهی می دهد که بچه را همسر خودش به دنیا آورده است. گفتند که هزینه های بیمارستان را هم خودشان می پردازند، چه زایمان و چه معاینات را .

بچه با زایمان طبیعی به دنیا آمد؟
اتفاقا گفتند بچه حتما باید با سزارین به دنیا بیاید تا دکتر آشنا جراحی کند و گواهی بدهد که خانم آن آقا را جراحی کرده است . گفتند اگر زایمان طبیعی باشد شاید آن دکتر در لحظه زایمان حضور نداشته باشد و دردسر درست شود.

خلاصه که یک تاریخ را مشخص کردند اما وقتی زنم سونوگرافی کرد دکتر گفت بچه کامل نیست و اگر در تاریخی که برای سزارین تعیین شده بچه را به دنیا بیاورد ناقص است. قرار شد یک هفته دیگر صبر کنیم اما نگران هم بودیم که مبادا فامیل همسرم از راه برسند.

چند روز زودتر به دنیا آمد؟
تقریبا 10 روز.

قرار شد به فامیل چه بگویید؟
قرار شد وقتی خانمم بچه را زودتر از موعد به دنیا آورد، زنگ بزنیم شهرستان و بگوییم سقطش کرده است.

روز جراحی چه کردید؟
خواهر زنم زودتر از بقیه آمده بود تهران و در خانه بود . گفتیم می رویم برای معاینه . بعد از آنجا زنگ زدم و گفتم زنم حالش خوب نیست و دکتر گفته است باید جراحی شود.

جیران می دانست جریان از چه قرار است؟
نه نمی دانست. جلوی او حرفی نمی زدیم. هنوز هم می گوید دلش یک برادر می خواهد.

برای پسرتان لباس و لوازم دیگر هم خریده بودید؟
دو تکه لباس برای رد گم کنی گرفتیم که همسایه ها و فامیل خیال کنند واقعا منتظر تولدش هستیم.

لباس ها را همراهش به خانواده ای که او را گرفت، دادید؟
نه . لباس هایش افتاده گوشه خانه . آن خانواده قبول نکردند . حتی یک پتو هم از ما نپذیرفتند.

پسرتان را بعد از تولد دیدید؟
نه .

آن ها به شما اجازه ندادند یا خودتان دلتان نخواست؟
هم خودمان دلم نمی خواست و هم آنها مایل نبودند که من و مادرش ، بچه را ببینیم .

یعنی مادرش به او شیر نداد ؟
بچه زیر دستگاه بود. مشکل ریوی داشت چون هنوز کامل نبود و زود به دنیا آمده بود. ما هم نرفتیم ببینیمش .

خب شیر مادر که همیشه نمی ماند. تمام می شود. شیرخشک به او دادند.

وقتی گفتند بچه زیر دستگاه است نگران شدید؟
همان واسطه به بچه سر می زد. ما هم دورادور جویای احوالش بودیم.

چرا شما و مادرش مایل نبودید ببینیدش؟
می ترسیدیم به او وابسته شویم و نظرمان عوض شود.

زنی که بچه را به فرزندی پذیرفته بود دیدن بچه آمد؟
نمی دانم. زنم یک روز بعد مرخص شد . ما با پیامک از آن واسطه حالش را پرسیدیم که گفت خوب است.

آن خانواده به شما هزینه ای هم پرداختند؟
5 میلیون تومان هدیه دادند. هرچه گفتیم نمی خواهیم اصرار کردند. دست آخر به زور قبول کردیم. این پول را هم واسطه داد، نه پدر تازه اش.

آن پول کمک تان کرد؟
خیلی زیاد کمک کرد. بخشی از قرض هایم را پرداختم.

وقتی به خانواده های تان گفتید بچه سقط شده است نخواستند برایش مراسمی بگیرند یا قبرش را ببینند؟
قبلا تحقیق کرده بودم. فهمیدم در بیمارستان مردی هست که 100 هزار تومان می گیرد و جنین های سقط شده را می برد دفن می کند. به خانواده های مان گفتیم بچه مرده را سپرده ایم به آن مرد و مایل نیستیم بدانیم کجا دفنش کرده است . آنها هم دیگر چیزی نپرسیدند.

با لباس های بچه چه کار کردید ؟
لباس هایش شده آیینه دق. جیران خیال می کند برادرش مرده. گاهی بغلشان می کند، گریه می کند. نمی گذارد ردشان کنیم.

ممکن است روزی شما حقیقت را به جیران بگویید؟
نه هرگز . او نباید بداند .

چرا ؟
( سکوت)

اگر زمان به عقب برگردد و یکبار دیگر به شما در آن شرایط فرصت انتخاب داده شود ، فکر می کنید باز هم فرزندتان را بسپرید؟
صد در صد .

اگر باز هم خانم تان بچه دار شود ، او را اهدا می کنید؟
این دفعه ، بزرگش می کنم چون وضعم بهتر شده است.

حالا که بخشی از قرض های تان را پرداخته اید، نمی خواهید بچه تان را پس بگیرید؟
نه . ما قول داده ایم.

به چه کسی قول دادید؟
به همان واسطه .

یعنی سندی مکتوب را امضا کردید ؟
فقط قول زبانی دادیم.

شما نشانی از پدر و مادر واقعی بچه دارید ؟
اگر بخواهم می توانم پیدا کنم .

تا به حال دل تان خواسته ، از دور بچه را تماشا کنید ؟
این کار را به علت همان قول نمی کنم .

خانم تان تا به حال خواسته بچه را ببیند ؟
نه. اما اگر هم بخواهد نباید برویم ما تصمیمی گرفتیم که دیگر قابل برگشت نیست.

اصلا دل تان برای بچه تنگ می شود؟
برخی فیلم ها بچه مان را یادمان می اندازد. از آن فیلم ها که بچه ای گم می شود و بعد از سال ها پدر و مادرش را می بیند.

فکر می کنید 20 سال دیگر پسرتان را ببینید چه جور آدمی شده باشد؟
سعی می کنم فکرش را نکنم. اصلا دلم نمی خواهد هیچ وقت، هم را ببینیم.

منظورم این است که شکل ایده آل پسری که شما او را ندیدید به نظرتان در بزرگسالی باید چگونه باشد ؟
امیدوارم مثل من نباشد. یک پسر تحصیلکرده باشد.

دوست دارید چه رشته ای خوانده باشد؟
نمی دانم من به جیران هم نمی گویم چه بخواند. فقط برایم مهم است که درس خوانده باشد.

شما تا به حال خانواده دیگری دیده اید که فرزندش را مثل شما به دیگران بسپرد ؟
نه. ندیده ام.

هیچ وقت شک کرده اید که شاید آن خانواده، بچه تان را اذیت کنند ؟
احتمال نمی دهم. حسم می گوید روی چشم شان ،بزرگش می کنند.

اگر روزی پسرتان شما را پیدا کند و بپرسد چرا او را به دیگران سپردید ، چه پاسخی می دهید؟
پاسخی ندارم به او بدهم.

همین حرف ها را که برای من گفتید، چرا برای او نمی گویید؟ مثلا می توانید بگویید مشکلات مالی داشتید یا فکر می کردید خانواده دیگری شاید او را بهتر بزرگ کند....
با این حرف ها قانع نمی شود.

چرا ؟ مگر حرف های شما قانع کننده نیست؟
نمی دانم .

اگر شما ثروتمند بودید و بچه دار نمی شدید ، حاضر بودید بچه فرد دیگری را بگیرید؟
مسلما این کار را می کردم.

به نظرتان اگر بچه را به ماما می دادید او بدبخت می شد؟
نمی توانستم اعتماد کنم. به دلم بد می آمد.

شما برای تصمیم گیری های زندگی، پیرو دل تان هستید؟
بیشتر اوقات .

پس در واقع خانواده های متقاضی دیگر را هم با دل تان رد کردید؟
حال و روز آدمی که واقعاً بچه می خواهد،من می دانم . آنها واقعاً نمی خواستند. من با یک مکالمه، تشخیص می دادم.

وضع مالی خانواده های شما و همسرتان چگونه بود؟
همسرم از یک خانواده متوسط مایل به فقیر بود. ما هم که بعد از تصادف پدرم فقیر شدیم.

چند خواهر و برادر دارید؟
ما شش نفریم . من فرزند ارشدم.

اگر پدرتان بعد از فقیر شدن، شما را به خانواده ای دیگر می سپرد . احساس تان چه بود؟
اگر آن خانواده ها شرایط بهتری داشتند و وضع مالی شان خوب بود، من راضی بودم.

اگر در آینده بار دیگر خدا پسری به شما بدهد اسمش را چه می گذارید؟
نمی دانم. فکر نمی کنم دیگر هرگز ، پسری داشته باشم.

داستان (رؤیاهایم را میفروشم) از گابریل گارسیا مارکز



یک روز صبح ، ساعت نه ، که روى تراس هتل ریویرای هاوانا ، زیر آفتاب درخشان داشتیم صبحانه میخوردیم ، موجى عظیم چندین اتومبیل را، که آن پایین در امتداد دیوار ساحلى ، در حرکت بودند یا توى پیاده رو توقف کرده بودند، بلند کرد و یکى از آنها را با خود تا کنار هتل آورد. موج حالت انفجار دینامیت را داشت و همه آدمهاى آن بیست طبقه ساختمان را وحشتزده کرد و در شیشه ای بزرگ ورودى را به صورت گرد درآورد. انبوه جهانگردان سرسراى هتل با مبلها ، به هوا پرتاب شدند و عدهاى از طوفان تگرگ شیشه زخم برداشتند. موج به یقین بسیار بزرگ بود، چون از روى خیابان دوطرفه میان دیوار ساحلى و هتل گذشت و، با آن قدرت ، شیشه را از هم پاشید. داوطلبان بشاش کوبایى، به کمک افراد اداره آتشنشانى ، آت و آشغالها را درکمتر از شش ساعت جمع کردند و دروازه رو به دریا را گشودند و دروازه دیگرى کار گذاشتند و همه چیز را به صورت اول درآوردند. صبح کسى نگران اتومبیلی که با دیوارجفت شده بود نبود، چون مردم خیال میکردند یکى از اتومبیلهایى است که توى پیاده رو توقف کرده بودند. اما وقتیکه جرثقیل آن را ازجایش بلندکرد، جسد زنى دیده شد که کمربند ایمنى او را پشت فرمان ، نگه داشته بود ، ضربه آن قدرشدید بود که زن حتى یک استخوان سالم برایش نمانده بود. چهره اش داغان شده بود، چکمه هایش دریده بود و لباسش تکه پاره شده بود. یک حلقه طلا به شکل مار با چشمانى از زمرد درانگشت دستش دیده میشد. پلیس به اثبات رساند که زن خدمتکار سفیرجدید پرتغال و زنش بوده . او دوهفته پیش همراه آنها به هاوانا آمده بود و آن روز صبح ، سوار براتومبیلى نو، راهی بازار بوده . وقتى این موضوع را توى روزنامه خواندم نام زن چیزى را به خاطرم نیاورد ، اما حلقه مارمانند و چشمان زمردش کنجکاوى مرا برانگیخت ،چون دستگیرم نشد که حلقه درکدام یک از انگشتانش بوده .

این خبر براى من بسیار بااهمیت بود چون میترسیدم همان زن فراموش نشدنى باشد که اسمش را هیچگاه درنیافتم و حلقه اى شبیه همین حلقه در انگشت اشاره دست راستش داشت که حتى در آن روزها از حالا غیرعادی تر بود. این زن را سى و چهار سال پیش در وین ، توى میخانه اى که محل رفت و آمد دانشجویان امریکاى لاتینى بود، دیده بودم که سوسیس و سیب زمینى آب پز و آبجو بشکه میخورد. من آن روز صبح از رم رسیده بودم و هنوزکه هنوز است واکنش سریع خود را در برابر سینه باشکوه اوکه حالت سینه خوانندگان اپرا را داشت ، دمهاى وارفته پوست روباهی که روى یقه کتش آویخته بود، و آن حلقه مصرى مارمانند را به یاد دارم . زبان اسپانیایى را که تعریفى نداشت با لحنى طنین دار و بدون مکث صحبت میکرد و من خیال میکردم که او تنها زن اتریشى در پشت آن میز طولانى چوبى است . اما اشتباه میکردم ، او توى کلمبیا متولد شده بود، و در دوران بچگى و در فاصله دو جنگ به اتریش آمده بود تا در رشته موسیقى و آوازدرس بخواند. سى سالى داشت اما خوب نمانده بود چون چهره اش چنگى به دل نمیزد و پیش از موقع شکسته شده بود. اما انسان جذابى بود و حیرت همه را برمی انگیخت .

وین هنوز شهر سلطنتى کهنى بود که موقعیت جغرافیایی اش در میان دو دنیاى آشتی ناپذیر، پس ازجنگ جهانى دوم ، آن را به صورت بهشت معاملات بازار سیاه و جاسوسى بین المللى درآورده بود. من جایى دنجتر براى هم میهن فراری ام ، که هنوز توى میخانه سرنبش دانشجویان غذا میخورد، سراغ نداشتم . او صرفا به خاطر پایبندى به ریشه هایش آن جا میآمد چون آن قدر پول داشت که غذاى همه دوستان پشت میزش را حساب کند. هیچ گاه اسم حقیقی اش را نمیگفت و ما همیشه او را با نامى آلمانى، که راحت نمیشد تلفظ کرد، میشناختیم ، نامى که ما آمریکاى لاتینی ها در وین برایش ساخته بودیم ، یعنى فرو فریدا. من تازه به او معرفى شده بودم که با گستاخى بی شائبه اى از او پرسیدم، چطور ما به دنیایی گذاشته که این همه با تپه هاى بادخیزکیندیو متفاوت و دور است و او این جمله بهت انگیز را پاسخ داد:

“من رؤیاهامو میفروشم .”

در واقع همین تنها حرفه او بود. او فرزند سوم از یازده فرزند مغازه دار مرفهى درکالداس سابق بود و همین که زبان بازکرد، این عادت زیبا را درخانواده اش تعمیم دادکه همه ، پیش از صبحانه خوابهایشان راتعریف کنند، یعنى وقتیکه کیفیت الهامبخشى درانسان به نابترین شکلى درحال پاگرفتن است . درهفت سالگی خواب دید که یکى از برادرهاش را سیلاب برده . مادرش صرفا از روى خرافه پرستى قدغن کردکه پسرش توى آبکند شنا کند با این که او عاشق این کار بود. اما فرو فریدا از قبل به شیوه خود پیشبینى اش را اعلام کرده بود.

گفته بود:”معنى این خواب این نیست که برادرم غرق میشه بلکه منظور اینه که نباید لب به شیرینى بزنه .”

تعبیراو براى پسر پنج ساله ظاهرا روسیاهى به دنبال داشت : چون او نمیتوانست روزهاى یکشبه را بدون قاقالیلى به شب برساند. مادرکه به استعداد غیبگویى دخترش اطمینان داشت اخطار را جدى گرفت . اما دراولین لحظه اى که از پسرغافل ماند او با یک تکه شیرینى کارامل که پنهانى مشغول خوردنش بود خفه شد و راهى براى نجاتى نبود.

فرو فریدا گمان نمی کردکه از راه استعدادش بتواند زندگی کند تا این که زمستانهاى طاقت فرساى وین عرصه را براو تنگ کرد. آن وقت بود که او در اولین خانهاى که علاقه پیداکرد زندگی کند به دنبال کار برآمد ووقتی که از او پرسیدند چه کارى ازدستش برمیآید فقط این نکته را به زبان آوردکه :”من خواب مى بینم .” به تنهاکارى که نیاز داشت توضیحى مختصر براى خانم خانه بود و آن وقت با دستمزدى که تنها مخارج جزئى او را برمی آورد استخدام شد، اما یک اطاق قشنگ و سه وعده غذا دراختیارداشت ، به خصوص صبحانه که خانواده می نشستند تا از آینده نزدیک تک تک اعضا خبر پیدا کنند : پدرکارشناس امور مالى بود، مادر زن بشاشى بود و به موسیقی مجلسی عشق میورزید، و دو بچه یازده و نه ساله . آن ها همه مذهبى بودند و به خرافات تمایل داشتند و با علاقه به گفته هاى فرو فریدا دل میدادند که تنها وظیفه اش کشف سرنوشت روزانه خانواده از طریق رؤیاهاى آنها بود.

فرو فریدا براى مدتى طولانى و به خصوص در طول سالهاى جنگ، که واقعیت شرارت بارتر ازکابوس بود،کارش را به خوبی انجام میداد. تنها او بود که در سر صبحانه تصمیم میگرفت که هرکس در هر روز دست به چه کارى بزند و چگونه بزند تا این که پیشگویی هایش به صورت قدرت مطلق خانه درآمد. سلطه اش بر خانواده بی چون و چرا بود. جزئیترین آه به اجازه او از دهان برمیآمد. ارباب خانه در همان وقتهایی که من در وین بودم درگذشت و این بزرگوارى را نشان داد که قسمتى از دارایی اش را براى آن زن به جا گذاشت به این شرط که فرو فریدا به دیدن خوابهایش براى خانواده ادامه بدهد تا به انتها برسند.

من براى مدتى بیش از یک ماه در وین ماندگار شدم و در شرایط طاقت فرساى دانشجویان دیگر سهیم بودم و به انتظار پولى لحظه شمارى میکردم که هیچ وقت به دستم نرسید. دیدارهاى فروفریدا که با دست و دلبازى توأم بود با آن غذاهاى بخور و نمیر براى ما جشن به حساب می آمد. یک شب که آبجو مرا به وجد آورده بود، توى گوش من با قاطعیت زمزمه کرد:

“فقط اومدم بهت بگم که دیشب خواب تو دیدم . باید فورى از این جا برى و تا پنج سال این طرفها پیدات نشه .” و جاى درنگ باقى نگذاشت .گفته اش با چنان قاطعیتى همراه بودکه من همان شب سوار آخرین قطار رم شدم . گفته اش آن قدر بر من تأثیرگذاشت که از آن وقت به بعد خود را آدمى دانسته ام که از فاجعه اى که قرار بوده دامنگیرش شود جان به در برده و هنوزکه هنوز است پایم به وین نرسیده .

پیش از آن واقعه ناگوار هاوانا، فروفریدا را یک بارطورى نامنتظرانه و تصادفى دیدم که برایم رازآمیز بود. این اتفاق در روزى پیش آمد که پابلو نرودا در طول یک سفر دور و دراز، براى یک اقامت موقتى، براى اولین بار از هنگام جنگ داخلى، پا به اسپانیا گذاشت. نرودا یک روز صبح را به قصد شکارکتابهاى ناب دست دوم با ماگذراند و توى پورتر یک جلد کتاب قدیمى از ریخت افتاده را ،که شیرازهاش از هم پاشیده بود، خرید و در ازایش قیمتى پرداخت که دو برابر حقوق ماهانهاش در سفارتخانه رانگون میشد . در لابه لاى جمعیت مثل فیل معلولى حرکت میکرد و هر چیزى راکه میدید با کنجکاوى بچگانه به دنبال طرزکارش بود، چون دنیا در نظرش اسباب بازى کوکى گنده اى میآمدکه زندگى از آن ساخته می شد.

من کسى را ندیده ام که به اندازه او به یکى از پاپهاى رنسانس شبیه باشد، چون آدمى شکمباره و ظریف بود و حتى، به رغم میلش در صدر میز می نشست . همسرش ، ماتیلده ، پیشبندى دور گردنش میآویخت که بیشتر به درد آرایشگاه میخورد تا سر میز غذا ، اما این تنها راهى بود که سرا پایش غرق سس نمیشد. آن روز در رستوران کاروالریاس یکى از روزهاى معمول زندگى او بود. سه خرچنگ درسته را با مهارت یک جراح از هم جدا کرد و خورد و در عین حال بشقابهاى دیگران را با چشم بلعید و از هرکدام با لذتى چشید انگار خواسته باشد صدفهاى خوراکى معمول گالیسیا، صدفهای پوسته سیاه کانتابریا، میگوهاى الیکانته و خیارهاى دریایى کوستا براو را ، که خواستاران زیادى دارد، بخورد. و در این میان مثل فرانسویها ازچیز دیگرى به جز غذاهاى لذیذ آشپزخانه صحبت نمیکرد، به خصوص خرچنگ ماقبل تاریخى شیلى که توى قلبش جا داشت .

ناگهان از خوردن دست کشید ، شاخکهاى خرچنگوارش را تنظیم کرد و با لحنى بسیار آرام به من گفت :

“یه نفر پشت سر منه که چشم از من بر نمیداره .”

از روى شانه اش نگاه کردم و دیدم درست می گوید. سه میز آن طرفتر زنى جسور باکلاه قدیمى و اشارپى ارغوانى بدون شتاب غذا میخورد و به او خیره شده بود. بیدرنگ او را به بجا آوردم . پیر و چاق شده بود اما همان فرو فریدا بود با حلقه مارمانند در انگشت اشاره . فرو فریدا با نرودا و همسرش سوار یک کشتى بودکه از ناپل راه افتاده بود. اما توى کشتى همدیگر را ندیده بودند. او را دعوت کردیم تا سر میز ما قهوه بنوشد و من تشویقش کردم تا از رؤیاهایش بگوید و شاعر را شگفت زده کند. نرودا اعتنایى نکرد، چون از همان ابتدا اعلام کرد که، به رؤیاهاى پیشگویانه اعتقادى ندارد.

گفت :”فقط شعره که غیبگوست .”

پس از صرف ناهار و درطول قدم زدن اجبارى در طول رامبلاس ، من و فرو فریدا خود را عقب کشیدیم تا خاطراتمان را تعریف کنیم بی آنکه گوش کسى بشنود. فرو فریدا گفت که اموالش را در اتریش فروخته و در اپورتوى پرتغال جاى دنجى پیدا کرده و توى خانه اى که توضیح داد کاخى قلابى بر روى تپه است زندگى میکند که از آن جا چشم انداز سراسراقیانوس تاکشورهاى امریکاى جنوبى پیدااست . هرچند صریحا نگفت اما ازگفته هایش این موضوع روشن بود که با خوابهاى پیاپى،دار و ندار مشتریان پر و پا قرصش را در وین بالا کشیده . اما این موضوع تعجب مرا برنیانگیخت ، چون نظرم همیشه این بوده که رؤیاهاى او چیزى بیش از ترفندى براى گذران زندگى نیست و این موضوع را با او در میان گذاشتم .

غش غش زیر خنده زد وگفت : “مث همیشه پررویى.”و چیز دیگرى نگفت ،چون بقیه افراد به انتظار نرودا ایستاده بودند تا او صحبت هایش را به زبان عامیانه شیلیایى با طوطیهاى رامبلا د لوس باخاروس تمام کند. وقتی گفتوگوی مان را از سرگرفتیم فروفریدا موضوع را عوض کرد.

گفت : “راستى، میتونى برگردى وین .”

تنها در این وقت بود که به صرافت افتادم سیزده سال از اولین ملاقات ماگذشته .

گفتم :”حتى اگه رؤیاهات نادرست باشه به هیچ وجه برنمیگردم ، اینوگفته باشم .”

درساعت سه ما او را به حال خودگذاشتیم تا نرودا را براى رفتن به محل خواب نیمروز مقدس او همراهى کند، که در خانه ما پس از تدارک مفصل آماده کرده بود و از جهتى آدم را به یاد مراسم چاى ژاپنیها میانداخت . بعضى پنجره ها میبایست باز باشند و بعضى دیگر بسته باشند تا میزان کامل گرما حاصل شود ونوع خاص نور از جهتى خاص میبایست بتابد و سکوت کامل برقرار باشد. نرودا بیدرنگ به خواب رفت و مثل بچه ها ده دقیقه بعد بیدار شد که اصلا انتظارش را نداشتیم. سر وکله اش در اتاق پذیرایى پیدا شد، سرحال و با نقشی که بالش برگونه اش جاگذاشته بود.

گفت : “من خواب اون زنى رو دیدم که خواب میبینه .”

ماتیلده از او خواست که خوابش را برایش تعریف کند. گفت :”خواب دیدم که اون زن داره خواب منو میبینه .” من گفتم : “این موضوع از داستانهاى بورخسه .”

با ناراحتى نگاهى به من انداخت .

“مگه اون این موضوعو نوشته ؟”

گفتم : “اگه هم ننوشته باشه یه روزى مینویسه . این یکى از مخمصه هاى اونه .”

همین که نرودا درساعت شش غروب آن روز سوارکشتى شد با ما خداحافظی کرد، به تنهایى پشت یک میز تنها نشست و با جوهر سبز شروع به نوشتن شعرهاى روانى کرد که معمولا موقع اهداى کتاب هاش با آن گل و ماهى و پرنده میکشید. با اولین اخطار”بدرقه کننده ها پیاده شوند”، به دنبال فرو فریدا گشتم و سرانجام همانطورکه خداحافظی نکرده داشتیم میرفتیم ، در عرشه جهانگردها پیدایش کردیم . او هم چرتى زده بود.

گفت : “من خواب شاعرو دیدم .”

شگفت زده ازاو خواستم که خوابش را برایم تعریف کند.

گفت : “خواب دیدم شاعر داره خواب منو میبینه .” و نگاه بهتزده

من اوقات او را تلخ کرد. “چه انتظارى داشتى؟گاهی میون اون همه خواب ،آدم خوابى میبینه که هیح ارتباطى با زندگى واقعى نداره.”

دیگر او را ندیدم یا حتى به فکرش هم نیفتادم تا وقتیکه خبر آن زن انگشتر مارمانند به دست را توى آن فاجعه ریویرای هاوانا اشنیدم که جاش را از دست داده . چند ماه بعد که ، در یک مهمانى سیاسى، تصادفى با سفیر پرتغال برخوردم نتوانستم جلو وسوسه خود را بگیرم و از او سؤالهایى کردم . سفیر با علاقه زیاد و تحسین فوقالعاده اى درباره او داد سخن داد ،گفت : “شما نمیدونین چقدر این زن خارق العاده بود. اگه میدونسین یه داستان درباره ش مینوشتین .” وبا همین لحن و جزئیات بهت انگیز به گفته هایش ادامه داد،بی آنکه سرنخى به دست من بدهد تا به نتیجه اى برسم .

سرانجام با لحنى بسیار عینى پرسیدم : “آخر چه کار میکرد؟”

آنوقت او مأیوسانه گفت : “هیچى، خواب میدید.”


مارس ۱۹۸۰

های باران...


 

                                                       میچکد آرام روی غنچه ها باران!


                                                      تا بشوید این غبار رنگ رنگ روی گل هارا


                                                     تا بشوید حجم دنیا را


                                                     میچکد آرام روی گونه های ناز

        
                                                     شاید از ناز نفس هایش


                                                     خنده ای بر چهر ه ای بنشست


                                                    های باران! این کویر خفته را دریاب


                                                     حسرت یه غنچه در جانش


                                                     شوق یک لبخند گل در عمق چشمانش


                                                     در خیالش حس دیدارهای باران ! باران ! باران !



واژه ها....

 

    به واژه ها اعتماد نکن...


کلمات فریبمان می دهند...


وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش برود...


فاتحه کلمات را باید خواند


آلودگی... آلودگی... آلودگی...

خدایا


آلودگی آدم ها از حدگذشته


چند روزی دنیا را تعطیل میکنی؟

هزار باره اسم تو... (شعر)

من از حروف اسم تو به حس واژه و طلوع شعر میرسم.

به فصل زایش درخت خشک و پیر

به صبح یک سحر

به شعله ی همیشه روشن و...

به رنگ نیلی نگاه هر غزل...

من از خطوط شعر نو دوباره میرسم به تو...

دوباره حس واژه و...

دوباره اسم تو!


آدمها زود پشیمان میشوند...


گاهی از گفته هایشان...
گاهی از نگفته هایشان ...
گاهی از گفتن نگفتنی هایشان...
و...
گاهی از نگفتن گفتنی هایشان ......
● صندلی داغ: « sarnavesht »

کرم، پیله، پروانه...


پروانه ها

 

شخصی تلاش پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا می کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد...


پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند اما چنین نشد. در واقع پروانه ناچار شد ...

همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بال هایش پرواز کند. آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و 

پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.


پروانه

آمریکا و روسیه و چین معترضین حقیقی !!!

در پی پخش قسمت پایانی سریال پایتخت۳ از شبکه اول سیما، نمایندگان کشورهای چین، روسیه و آمریکا به این سریال واکنش نشان دادند.

نهادها و سازمان های بین المللی، نسبت به استفاده از تلفن همراه روی تشک مسابقه و نیز استفاده از داور اول ایرانی در مسابقه فینال مراتب اعتراض خود را ابراز داشته اند.

فدراسیون کشتی روسیه اعلام کرده که بازیگر نقش  کشتی گیر روسیه احتمالا موهایش را با زردچوبه رنگ کرده بوده و ضمنآ حق او را دیشب داوران ایرانی خورده اند و حق روسیه تضییع شده است.

از سوی دیگر، چینی ها ضمن اعلام اینکه کارگردان  تفاوت چشم بادامی افغانی و چینی را نمی داند، تهدید کرده اند فیلم پیشنهاد رشوه ارسطو به کشتی گیر چینی را منتشر خواهند کرد.

همچنین فیلا از فدراسیون کشتی ایران توضیح خواسته که چه طور کشتی گیران روسیه و چین، پس از باخت، از جدول رقابت ها حذف نشده اند و مشترکأ حائز رتبه سوم شدند؟!

کشور آمریکا نیز اعلام کرده است، هیچ گونه ورزشکاری را به ایران اعزام نکرده است و کشتی گیر حاضر در فیلم به احتمال زیاد کشتی گیر نمای آمریکایی و پاکستانی الاصل  بوده است.

آیا در بهار، سست و بی حال می شوید؟


با شروع بهار و افزایش دما، بدن خون بیشتری تولید می‌کند و متابولیسم دچار تغییر و تحول می‌شود. به همین دلیل هم ساعت بیولوژیکی بدن به هم می‌ریزد و شما احساس خستگی می‌کنید.

راستش را بخواهید بهار فصل مورد علاقه‌ی من است و در این روزهای خوب نه خستگی می‌فهمم و نه بی حالی. عطر بهار و بوی یاس‌ها چنان نیرویی به من می‌بخشند که به جای راه رفتن پرواز می‌کنم؛ اما کم نیست تعداد افرادی که با تغییر فصل و رسیدن بهار احساس سستی و بی حالی می‌کنند. اگر شما هم جزو این دسته هستید مطالعه‌ی این مطلب را از دست ندهید.
با شروع بهار چه اتفاقی در بدن می‌افتد؟
با شروع بهار و افزایش دما، بدن خون بیشتری تولید می‌کند و متابولیسم دچار تغییر و تحول می‌شود. به همین دلیل هم ساعت بیولوژیکی بدن به هم می‌ریزد و شما احساس خستگی می‌کنید؛ اما بعد از مدتی که بدن به هوای بهاری عادت می‌کند این حالت سستی نیز از بین می‌رود. به عقیده‌ی متخصصان، بدن افراد مختلف عکس‌العمل‌های مختلفی دارد؛ یعنی مدت زمانی که طول می‌کشد تا بدن هر فردی به فصل جدید عادت کند بنا به شرایط جسمی، دستگاه گردش خون و ژنتیک هر فردی متفاوت است.
گذار از زمستان به بهار
برای اینکه بدن را برای گذر از زمستان و ورود به بهار و تابستان آماده کنید لازم است به فکر تمیزی و سم‌زدایی از بدن باشید. نه به خاطر اینکه زمستان را به خواب زمستانی رفته‌اید بلکه به خاطر اینکه با مصرف مواد غذایی سنگین و پرچرب بدن را اشباع کرده‌اید. ورزش و تحرک بدنی‌تان را بیشتر کنید. در هوای آزاد پیاده‌روی کنید. البته برای مقابله با خستگی بهاری باید به اندازه‌ی کافی بخوابید. سعی کنید زودتر به رختخواب بروید و اگر امکانش را دارید بعد ازظهرها چرت کوتاهی بزنید.
راه حل‌های غذایی
حواستان به تغذیه‌تان باشد. شب‌ها غذای سبکی میل کنید تا راحت‌تر بخواید. میوه، سبزیجات و ماهی را در الویت برنامه‌ی غذایی‌تان بگذارید و مصرف گوشت‌های پرچرب را کاهش دهید.
صبحتان را با یک لیوان آب پرتقال طبیعی شروع کنید. لیموترش را فراموش نکنید. از سبزیجات دیگری که می‌توانید روی خواص تمیزکنندگی آن حساب کنید ترب سیاه است. جعفری نیز به میزان قابل توجهی آهن و ویتامین C به بدنتان می‌رساند و سستی و بی حالی را از بین می‌برد. همچنین اینکه بدن را سم زدایی می‌کند. اگر تصور می‌کنید به مکمل نیاز دارید ویتامین D و مکمل امگا 3 مصرف کنید.
 با شروع بهار بهتر است با مواد غذایی مانند سبزیجات برگ سبز مثل تره فرنگی، هویج یا کلم‌ها و مواد غذایی  مانند زنجبیل، پیازچه و پیاز زیاد در تغذیه اتان استفاده کنید و همچنین مواد غذایی خیلی چرب مانند سرخ کردنی‌ها و مواد غذایی نشاسته ای بپرهیزید.

استیون هاوکینگ کیست؟


article-0-1B00D9B8000005DC-621_634x422

 
او از هر گونه تحرک عاجز است. نه می تواند بنشیند نه برخیزد. نه راه برود. حتی قادر نیست دست و پایش را تکان بدهد یا بدنش را خم و راست کند. از همه بدتر توانایی سخن گفتن را نیز ندازد. زیرا عضلات صوتی او که عامل اصلی تشکیل و ابراز کلمات اند مثل 99 درصد بقیه عضلات حرکتی بدنش در یک حالت فلج کامل قرار دارند. مشتی پوست و استخوان است روی یک صندلی چرخدار که فقط قلبش و ریه هایش و دستگاه های حیاتی بدنش کار می کنند و بخصوص مغزش فعال است. یک مغز خارق العلده که دمی از جستجو و پژوهش و رهگشایی بسوی معماها و نا شناخته ها باز نمی ماند. 
این اعجوبه مفلوج استیفن هاوکینگ پرآوازه ترین دانشمند دهه آخر قرن بیستم است که اکنون در دانشگاه معروف کمبریج همان کرسی استادی را در اختیار داردکه بیش از دو قرن پیش زمانی به اسحق نیوتن کاشف قانون جاذبه تعلق داشت.همچنین وی را انیشتین دوم لقب داده اند زیرا می کوشد تئوری معروف نسبیت را تکامل بخشد و از تلفیق آن با تئوری های کوانتومی فرمول واحد جدیدی ارائه دهد که توجیه کننده تمامی تحولات جهان هستی از ذرات ریز اتمی تا کهکشان های عظیم باشد.
اینشتین معتقد بود که چنین فرمول یا قانون واحدی می بایست وجود داشته باشد و سالهای آخر عمرش را در جستجوی آن سپری کرد اما توفیقی نیافت.
استیفن هاوکینگ شهرت و اعتبار علمی خود را مدیون محاسبات ریاضی پیچیده و بسیار دقیقی است که در مورد چگونگی پیدایش و تحول سیاهچاله های آسمانی یا حفره های سیاه انجام داده است.این اجرام فوق العاده متراکم که به علت قدرت جاذبه بسیار قوی حتی نور امکان جدایی از سطح آن ها را نداردوجودشان بر اساس تئوری نسبیت انیشتین پیش بینی شده بود و به همین جهت هم سیاهچاله نامیده شدند.ردیابی و رویت آنها بوسیله قویترین تلسکوپ ها یا هر وسیله دیگر تا کنون ممکن نبوده است. با وجود این استیفن هاوکینگ با قدرت اندیشه و محاسبات ریاضی چون و چرا ناپذیرش- نه فقط وجود سیاهچاله ها را به اثبات رسانده و چگونگی شکل گیری و تحول آن ها را نشان داده بلکه به نتایج جالبی در رابطه این اجرام با کیفیت وقوع انفجار بزرگ Big Bang در آغاز پیدایش کیهان دست یافته است که در دانش فیزیک اختری و کیهان شناسی اهمیت بسزایی دارد و به عقیده صاحبنظران بنای این علوم را در قرن آینده تشکیل خواهد داد.
کتاب جدید هاوکینگ در این زمینه که بعنوان سیاهچاله ها و جهان های نوزاد انتشار یافت در محافل علمی جهان مثل یک بمب صدا کرد و شگفتی فراوان برانگیخت. اما قبل از اشاره خلاصه ای می آوریم از زندگی نویسنده اش که براستی از کتاب او شگفتی بر انگیز تر است . 
استیفن هاوکینگ در ۸ ژانویه ۱۹۴۲ در شهر دانشگاهی آکسفورد زاده شد و دوران کودکی و تحصیلات اولیه اش را در همان شهر گذرانید. از همان زمان به علوم ریاضیات علاقه داشت و آرزوی دانشمند شدن را در سر می پروراند اما در مدرسه یک شاگرد خودسر و بخصوص بد خط شناخته می شد و هرگز خود را در محدوده کتاب های درسی مقید نمی کرد بلکه چون با مطالعات آزاد سطح معلواتش از کلاس بالاتر بود همیشه سعی داشت در کتاب های درسی اشتباهاتی را گیر بیاورد و با معلمان به جر و بحث و چون و چرا بپر دازد !

پدر و مادرش از طبقه متوسط بودند با یک زندگی ساده در خانه اس شلوغ و فرسوده اما مملو از کتاب که عادت به مطالعه را در فرزندانشان تقویت می کرد. فرانک پدر خانواده پزشک متخصص در بیماری های مناطق گرمسیری بود و به همین جهت نیمی از سال را به سفرهای پژوهشی در مناطق آفریقایی می گذرانید. این غیبت های متوالی برلی بچه ها چنان عادی شده بود که تصور می کردند همه پدر ها چنین وضعی دارند. و مانند پرندگان هر ساله در فصل سرما به مناطق آفتابی مهاجرت می کنند و بعد به آشیانه بر می گردند. در عین حال غیبت های پدر نوعی استقلال عمل و اتکا به نفس در بچه ها ایجاد می کرد.

استیفن در۱۷سالگی تحصیلات عالیه را در رشته طبیعی آغاز کرد و از همان زمان به فیزیک اختری و کیهان شناسی علاقه مند شد زیرا در خود کنجکاوی شدیدی می یافت که به رمز و راز اختران و آغاز و انجام کیهان پی ببرد. سالهای دهه ۶۰ عصر طلایی کشف فضا- پرتاب اولین ماهواره ها و سفر هیجان انگیز فضانوردان به کره ماه بود و بازتاب این وقایع تاریخی در رسانه ها جوانان را مجذوب می کرد. بعلاوه استیفن از کودکی عاشق رمان های علمی تخیلی بود و مطالعه آن ها نیز بر اشتیاق او به کسب معلومات بیشتر در فیزیک و نجوم و علوم دیگر می افزود. او دوره سه ساله دانشگاه را با موفقیت به پایان برد و آماده می شد تا دوره دکترا را در رشته کیهان شناسی آغاز کند اما . . .

نقدی بر نظریه نفی خدا استیون هاوکینگ

اما به دنبال احساس ناراحتی هایی در عضلات دست و پا استیفن در ژانویه ۱۹۶۳ یعنی آغاز بیست و یکسالگی مجبور به مراجعه به بیمارستان شد و آزمایش هایی که روی او انجام گرفت علائم بیماری بسیار نادر و درمان ناپذیری را نشان داد. این بیماری که به نام ALS شناخته می شود بخشی از نخاع و مغز و سیستم عصبی را مورد حمله قرار می دهد و به تدریج اعصاب حرکتی بدن را از بین می برد و با تضعیف ماهیچه ها فلج عمومی ایجاد می کند بطوریکه بمرور توانایی هرگونه حرکتی از شخص سلب می شود. معمولا مبتلایان به این بیماری بی درمان مدت زیادی زنده نمی مانند و این مدت برای استیفن بین دو تا سه سال پیش بینی شده بود.

نومیدی و اندوه عمیقی را که پس از آگاهی از جریان بر استیفن مستولی شد می توان حدس زد. ناگهان همه آرزوهای خود را بر باد رفته میدید. دوره دکترا-رویای دانشمند شدن - کشف رمز و راز کیهان - همگی به صورت کارکاتورهایی در آمدند که در حال دورشدن و رنگ باختن به او پوزخند می زدند. بجای همه آن خیال پروریهای بلند پروازانه حالا کاری بجز این از دستش بر نمی آمد که در گوشه ای بنشیند و دقیقه ها را بشمارد تا دوسال بعد با فلج عمومی بدن زمان مرگش فرا برسد.

به اتاقی که در دانشگاه داشت پناه برد و در تنهایی ساعتها متفکر و بی حرکت ماند. خودش بعدها تعریف کرده است که آن شب دچار کابوسی شد و در خواب دید که محکوم به اعدام شده است و او را برای اجرای حکم می برند و در آن موقعیت حس کرد که هر لحظه زندگی چقدر برایش ارزشمند است. بعد از بیداری به یاد آورد که در بیمارستان با یک جوان مبتلا به بیماری سرطان خون هم اتاق بوده و او از فرط درد چه فریادهایی می کشید. پس خود را قانع کرد که اگر به بیماری لادرمانی مبتلاست اما لااقل درد نمی کشد. بعلاوه طبع لجوج و نقادش که هیچ چیز را به آسانی نمی پذیرفت هشدار داد که از کجا معلوم که پیش بینی پزشکان درست از کار در بیاید و چه بسا که از نوع اشتباهات کتب درسی باشد!

اما آنچه به او قوت قلب و اعتماد به نفس بیشتری برای مبارزه با نومیدی و بدبینی داد آشنایی اش در همان ایام با دختری به نام (جین وایلد) بود که عد ها همسرش شد و نقش فرشته نگهبانش را به عهده گرفت. جین اعتقادات مذهبی عمیقی داشت و معتقد بود که در هر فاجعه ای بذراهی امید وجود دارد که با استقامت و قدرت روحی خود می تواند رشد کند. و بارور شود. باید به خداوند توکل داشت و از ناکامیهایی که پیش می آید خیزگاههایی برای کامیابی ساخت.

جین دانشجوی دانشگاه لندن بود اما تحت تاثیر هوش فوق العاده و شخصیت استثنایی استیفن چنان مجذوب او شده بود که هر هفته به سراغش می آمد و ساعتی را به گفتگوی با او می گذرانید و آمپول خوشبینی تزریق می کرد.آنها پس از چندی رسما نامزد شدند و استیفن تحصیلات دانشگاهی اش را از سر گرفت زیرا برای ازدواج با جین می بایست هرچه زودتر دکترای خود را بگیرد و کار مناسبی پیدا کند.

و او طی دو سال با اشتیاق و پشتکار این برنامه را عملی کرد در حالیکه رشد بیماری لعنتی را در عضلاتش شاهد بود و ابتدا به کمک یک عصا و سپس دو عصا راه می رفت. ازدواجش با جین در سال ۱۹۶۵ صورت گرفت و او چنان غرق امید و شادی بود که به پیش بینی دو سال پیش پزشکان در مورد مرگ قریب الوقوعش نمی اندیشید.

پیش بینی پزشکان در مورد بیماری فلج پیش رونده او نادرست نبود و این بیماری اکنون به همه بدنش چنگ انداخته است. از اواخر دهه ۶۰ برای نقل مکان از صندلی چرخدار استفاده می کند و قدرت تحرک از همه اجزای بدنش بجز دو انگشت دست چپش سلب شده است. با این دو انگشت او می تواند دکمه های کامپیوتر بسیار پیشرفته ای را فشار دهد که اختصاصا برای او ساخته اند و بجایش حرف می زند. و رابطه اش را با دنیای خارج برقرار می کند زیرا از سال ۱۹۸۵ قدرت تکلم خود را هم ازدست داده است.

در آن سال او پس از بازگشت از سفری به درو دنیا برای مدتی در ژنو بسر می برد که مرکز پژوهشهای هسته ای اروپاست و دانشمندان این مرکز جلسات مشاوره ای با او داشتند. یک شب که استیفن هاوکینگ تا دیر وقت مشغول کار بود ناگهان راه نفس کشیدنش گرفت و صورتش کبود شد بیدرنگ او را به بیمارستان رساندند و تحت معالجات اضطراری قرار دادند. معمولا مبتلایان به بیماری ALS در مقابل ذات الریه حساسیت شدیدی دارند و در صورت ابتلای به آن میمیرند که این خطر برای استیفن هاوکینگ هم پیش آمده بود و گرفتن راه تنفس او ناشی از ذات الریه بود. پس از چند روز بستری بودن در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان سرانجام با اجازه همسرش تصمیم گرفته شد که با عمل جراحی مخصوص مجرای تنفس او را باز کنند اما در نتیجه این عمل صدای خود را برای همیشه از دست می داد

عمل جراحی با موفقیت صورت گرفت و بار دیگر استیفن از خطر مرگ جست. هر چند قدرت تکلم خود را از دست داد اما با جایگزینی کامپیوتر مخصوص سخنگو ارتباط او با اطرافیانش حتی بهتر از سابق شد زیرا قبلا بعلت ضعف عضلات صوتی با دشواری و نارسایی زیاد صحبت می کرد. کامپیوتر سخنگو را یک استاد آمریکایی کامپیوتر در کالیفرنیت برای او ساخت و تقدیمش کرد. برنامه ریزی این دستگاه شامل سه هزار کلمه است و هر بار که استیفن بخواهد سخنی بگوید می بایست با انتخاب کلمات و فشردن دکمه های کامپیوتر به کمک دو انگشتش که هنوز کار می کنند جمله مورد نظرش را بسازد و صدای مصنوعی به جای او حرف می زند. البته اینگونه سخنگویی ماشینی طولانی تر است اما خود استیفن که هرگز خوشبینی اش را از دست نمی دهد عقیده دارد که به او وقت بیشتری می دهد برای اندیشیدن آنچه می خواهد بگوید و سبب می شود که هرگز نسنجیده حرف نزند.

ویلچر یا صندلی چرخدار استیفن که بوسیله آن رفت و آمد می کند نیز از پیشرفته ترین پدیده های تکنولوژی است و با نیروی الکتریکی حرکت می کند. وی اتکای زیادی به ویلچر خود دارد چون علاوه بر حرکت با آن وسیله ای برای ابراز احساساتش نیز محسوب می شود. مثلا اگر در یک میهمانی به وجد آید با ویلچرش به سبک خاص خود می رقصد و چنانچه صبر و حوصله اش را در مورد یک شخص مزاحم از دست بدهد در یک مانور سریع از روی پاهای او رد می شود !!! بسیاری از شاگردانش ضربه چرخهای ویلچر او را تجربه کرده اند و به گفته خودش یکی از تاسف هایش این است که طعم این تجربه را به مارگارت تاچر نچشانده است !

یکی از شگفتیهای این آدم مفلوج و نحیف که به ظاهر باید موجودی تلخ و غمزده و منزوی باشد شوخ طبعی و شیطنت کودکانه اوست که بخصوص در برق نگاه هوشمندانه و رندانه اش دیده می شود. در حالیکه اجزای چهره اش بی حرکت و فاقد هرگونه واکنش احساسی و عاطفی هستند اما چشمانش می درخشند.


انگار به هزار زبان با مخاطب سخن می گویند. او بهیچوجه خودش را منزوی نکرده است. به کنسرت و پارک می رود. در رستوران غذا می خورد. در انجمن های دانشجویان شرکت می کند. و سر به سر شاگردانش که همیشه او را سوال پیچ می کنند می گذارد. شیوه شیطنت آمیزش اینست که پاسخگویی را گاهی عمدا کش می دهد و در حالیکه پرسش کنندگان پس از چند دقیقه انتظار پاسخ مفصلی را برای سوال خود پیش بینی می کنند با یک کلمه بله یا نه از کامپیوتر سخنگویش همه را به خنده می اندازد.

این اعجوبه فاقد تحرک عاشق جنب و جوش و گشت و سیاحت است و تا کنون دوبار به سفر دور دنیا رفته و حتی از چین و دیوار باستانی آن دیدن کرده است. همچنین در صدها کنفرانس و سمینار علمی شرکت کرده است و به ایراد سخنرانی پرداخته است. که البته این سخنرانی ها قبلا در نوار ضبط و در روز کنفرانس پخش می شود.


کتاب جدید استیفن به نتایج پژوهشها و یافته های او درباره ی سیاهچاله ها اختصاص دارد. این اجرام مرموز و فاقد نورانیت آسمانی که بر اساس تئوری پذیرفته شده ای در سالهای اخیر از فروریزی و تراکم ستارگان سنگین وزن پس از اتمام سوخت هسته ای آن ها پدید می آیند ستارگان دیگر را در اطراف خود می بلعند و با افزایش جرم و در نتیجه دستیابی به نیروی جاذبه قویتر به تدریج ستارگان دورتر را به کام می کشند. بدینگونه در سیاهچاله ها ماده به حدی از تراکم می رسد که هر سانتی متر مکعب آن می تواند میلیونها و حتی میلیاردها تن وزن داشته باشد و نیروی جاذبه آنچنان قوی است که نور و هیچگونه تشعشعی امکان خروج از سطح آن ها را ندارد. به همبن جهت ما هرگز نمی توانیم حتی با قویترین تلسکوپها این غولهای نامرئی را ردیابی کنیم.

اما استیفن هاوکینگ در کتاب تازه اش برداشتهای متفاوتی از سیاهچاله ها ارائه داده است و با محاسبات خود به این نتیجه می رسد که این اجرام بکلی فاقد نورانیت نیستند و بعلاوه موادی را که از ستارگان دیگر جذب و بلع می کنند در مرحله نهایی تراکم به حالتی انفجار گونه از یک کانال دیگر بیرون می ریزند. منتها آنچه دفع می شود به همان صورتی نیست که بلعیده شده است. به عبارت دیگر سیاهچاله ها نوعی بوته زرگری هستند که طلا آلات مستعمل را به شمش تبدیل می کنند. از کانال خروجی عناصر تازه در یک جهان نوزاد تزریق می شود که می توان آن را در مقابل سیاهچاله ( سپید چشمه) نامید.

شاید سالها طول بکشد تا صحت و سقم نظزیه های جدید استیفن هاوکینگ روشن شود زیرا آنقدر تازگی دارد که عجیب به نظر می رسد. اما عجیب تر از آن مغز این مرد است که این نظزیه پردازی ها و رهگشائیها از آن می تراود. او برای محاسبات طولانی و پیچیده ریاضی و نجومی خود حتی از نوشتن ارقام روی کاغذ محروم است و باید همه این عملیات بغرنج را در مغز خود انجام بدهد و نتایج را در حافظه اش نگهدارد بدینگونه فقط با مغزش زنده است و به قول دکارت چون فکر می کند پس وجود دارد.

اما این موجود این آدم معلول و نحیف و عاجز از تحرک و تکلم یک سرمشق است . 

برای آن ها که با امید و استقامت و تلاش بیگانه اند . 

برای آن ها که تواناییهای انسان و ارزش اندیشه سالم و سازنده را دست کم می گیرند .

برای بدبین ها و منفی باف ها که در افق دید خود جهان را به گونه سیاهچاله ای مخوف و ظلمانی می بینند 

به سخن استیفن هاوکینگ 
 ( در آنسوی هر سیاهچاله، سپید چشمه ای وجود دارد )
منبع :physics.ir 

نقد خوب، بد، زشت به قلم لیلا ملک محمدی


 پشت صحنه سریال خوب بد زشت

عکس یادگاری از عوامل سریال نوروزی خوب بد زشت

سال ۹۲ در حالی به پایان رسید که آمارهای دولتی از افزایش نزاع خیابانی و «قتل‌های ناموسی» در ایران خبر می‌دادند و حالا در اولین شب سال ۹۳، چند ساعت پس از تحویل سال و در دقیقه‌های نخست قسمت دوم یک مجموعه‌ داستانی، گفت‌وگویی رد و بدل شد که آشکارا نزاع خیابانی و تشکیل گروه‌های خودسر را تشویق و ترویج می‌کرد.


گفت‌وگو بین رییس زندان و یک زندانی صورت گرفت. بهادر (امین حیایی) که به خاطر چند نزاع خیابانی به زندان محکوم شده است به اتاق رییس فراخوانده و به این بهانه آزاد می‌شود که در یکی از دعواها چهار پسری را که مزاحم یک دختر «موجه و با شخصیت» شده‌اند کتک زده و به قول رییس زندان، نگذاشته «دست اوباش به ناموس مردم بخوره». رییس زندان او را «بزن بهادر» خطاب می‌کند که هم با «بسیار شجاع» مترادف است و هم با «قلچماق» و «اوباش».

رییس زندان می‌پرسد: «می‌تونی بشماری تا حالا چندتا ضرب و شتم داشتی؟» و پاسخ بهادر: «مورد زیاد بوده آقا ولی هرچی بوده منکراتی بوده.»

برداشت مخاطب از سکانس مذکور این می‌تواند باشد که یک اوباش به خاطر حضور شجاعانه در یک دعوای خیابانی و زدن چند جوانِ مزاحم، توانسته مدت حبس خود را کوتاه‌تر کند و آزاد شود.

اسم سریال «خوب، بد، زشت» است و در یکی از پربیننده‌ترین ساعت‌های تلویزیون ایران (۲۱ و ۳۰ دقیقه) از شبکه‌ دوم سیما پخش می‌شود. اثر گفت‌وگوی یادشده در قسمت‌های بعدی مجموعه، نه تنها خنثی نمی‌شود که هر بار با تأکید بیشتری به مخاطب یادآوری می‌شود.

پاداش بهادر برای مشارکتش در آن دعوای خیابانی فقط آزادی از زندان نبود. او از سوی پدر دختر، که فردی تحصیل‌کرده، مرفه و منطقی‌ست، جوانی انسان‌دوست و با احساس مسئولیت بالا نسبت به جامعه خطاب می‌شود و در قسمت‌های بعدی لقب‌هایی چون «با غیرت» و «ناموس‌پرست» می‌گیرد.

آسیب‌های این سریال فقط به ترویج پرخاشگری، زورگویی و نزاع خیابانی محدود نمی‌شود.

از جمله آسیب‌های دیگر آن می‌توان به کودک‌آزاری، آموختن دروغ‌گویی به کودکان، رواج خبرچینی و گزارش‌ مراسم شادی مردم به پلیس، ایجاد و تقویت هراس از اینترنت و شبکه‌های اجتماعی و به دنبال آن نادیده‌گرفتن وجه مثبت اینترنت در آموزش اشاره کرد.

دو کودک خردسالِ یکی از خواهران بهادر بارها از سوی مادرشان به کتک‌ خوردن تهدید می‌شوند و حتی مادر به سوی آن‌ها اجسامی که در دست دارد پرت می‌کند و این موضوع با شوخی و خنده و نه به صورت امری منفور و مذموم، نشان داده می‌شود.

مادر دو کودک هم، که همیشه یک تبلت در دست دارد، عضو قدیمی و پروپاقرص شبکه‌های اینترنتی است و همین باعث از هم پاشیده‌شدن زندگی‌اش شده است.

به نظر می‌رسد این مجموعه‌ تلویزیونی نه تنها آموزش‌های عمومی را وارد خانه‌ها نمی‌کند که با امکانات مدرنی که می‌تواند به انتقال این آموزش‌ها کمک کند نیز سر جدال دارد.

آسیب‌شناسی همه‌ زوایای این مجموعه از حوصله‌ این یادداشت خارج است و هدف این نوشته تمرکز روی ترویج و موجه‌نمایی نزاع خیابانی و بالا رفتن آمار قصاص و اعدام است.


خوب؟ بد، زشت

سریال «خوب، بد، زشت» در ۱۵ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای تولید شده و در دو نوبت، ساعت‌های ۲ بامداد و ۱۳:۳۰ روز بعد بازپخش می‌شود.

با در نظر گرفتن ساعت‌های بازپخش در مجموع دو هزار و بیست و پنج دقیقه بخش قابل توجهی از گروه‌های مختلف مردم لحظه‌های نوروزی خود را با این مجموعه سپری می‌کنند؛ مجموعه‌ای که در هر قسمت آن دست کم یک بار کلمه‌هایی چون «ناموس»، «غیرت»، «وقار» و «نجابت» از زبان بهادر شنیده می‌شود.

او هر کسی را که خواهرانش را با اسم کوچک صدا ‌کند کتک می‌زند (حتی شوهر خواهرش را) و با خواهران خود با تعصب و پرخاش رفتار و به این «تعصب» هم افتخار می‌کند؛ هیچ‌کس در خانه و کوچه و خیابان از کتک‌ها و تعرض‌های زبانی او در امان نیست و مخاطب بارها زد و خورد و فحاشی و پرخاش‌گری را از سوی بهادر می‌بیند، اما او در عین پرخاشگری و زورگویی روز به روز قابل اعتمادتر و محترم‌تر نشان داده می‌شود و هر چه به پایان سریال نزدیک‌تر می‌شویم موفقیت بهادر را در ازدواج با دختر دندانپزشکی که در نزاع خیابانی به خاطر او چهار جوان را کتک زده ساده‌تر می‌توان پیش‌بینی کرد.

این سریال در هر قسمتش یک دوره‌ «لات‌پروری» و آموزش آداب «گنده‌لاتی» و کلمه‌ها و ترکیب‌های فراموش‌شده‌ی لات‌ها و جاهل‌ها است. ترکیب‌هایی چون «مچ‌پا کلفت»، «پاشنه پا ترکیده»، «آب‌جیگردار»، «پاشل»، «درازپا»، «بی‌غوری»، «ماش مخ» و«زاغارت» در هر قسمت بارها شنیده می‌شود.

بهادر تحت آموزش دایی «گنده‌لات»، کفترباز و در عین حال «بامرام» خود است و کلمه‌ها را با توضیحات‌شان از او می‌شنود.

از قسمت دوم مجموعه یک جوان خجالتی و ترسو، که از خانواده‌ای مرفه است، بهادر را استاد خطاب می‌کند و از او می‌خواهد نترس‌بودن و زورگویی و لاتی را به او آموزش دهد و این همراهی و تحت آموزش بودن تا این‌جا، قسمت دوازدهم، ادامه‌ داشته است و بارها جمله‌هایی چون «یعنی تو لاتی؟ تو شکلاتی، آب‌نباتی» بین این سه با شوخی یا با جدیت رد و بدل می‌شود.


نزاع خیابانی، قتل، قصاص، اعدام
وظیفه‌ رسانه‌ پرمخاطبی چون تلویزیون چیست؟ آیا از یک مجموعه‌ی تلویزیونی، که نیمی از ماه هر شب در یک ساعت پربیننده و از یک شبکه‌ پربیننده پخش می‌شود، باید همان انتظاری را داشت که از یک فیلم دو ساعته در یک سالن سینما با دایره‌ای از مخاطبان محدودتر، داریم؟

تلویزیون در همه‌ دنیا پرمخاطب‌ترین رسانه است و در بسیاری از کشورها نقش مهم و مؤثری در فرهنگسازی و انتقال آموزش‌های عمومی به مردم دارد. این رسانه همان‌قدر که می‌تواند مؤثر باشد، می‌تواند مخرب هم باشد.

نگاهی به این سریال و مجموعه‌های مشابه و یادآوری آمار نزاع‌های خیابانی و به دنبال آن قتل‌های خیابانی و «ناموسی» در ایران می‌تواند به انتقال منظور نگارنده کمک کند.

بنا به گزارش سازمان پزشکی قانونی، در سال ۹۱، ۶۱۷ هزار و ۳۵۸ نفر به دنبال زد و خورد خیابانی به مراکز پزشکی قانونی مراجعه کرده‌اند.

به گزارش همین سازمان، آمار پرونده‌های زد و خورد خیابانی در ۱۰ ماه‌ نخست سال ۹۲ نسبت به مدت مشابه در سال ۹۱، ۱/۷ درصد افزایش داشته است. پزشکی قانونی درگزارش دیگری که دی ۹۲ منتشر کرده از افزایش قتل با سلاح سرد در سال ۹۲ نسبت به ۹۱ خبر می‌دهد.

یک گزارش دیگرنشان می‌دهد که بالاترین آمار قتل در سال ۹۱ به نزاع‌های خیابانی مربوط می‌شود و بخش قابل توجهی از آن هم «قتل‌های ناموسی» است.

به این‌جای کار که می‌رسد حساب‌کردن نسبت افزایش آمار نزاع‌های خیابانی و قتل‌های خیابانی با افزایش آمار اعدام در سال ۹۲ نسبت به سال‌های قبل، دشوار نیست.
در گزارش مشخص نشده که از این تعداد چند تن به اتهام قتل در نزاع‌های خیابانی، اعدام شده‌اند اما همان‌طور که بالاترین آمار قتل در سال ۹۱ به نزاع‌های خیابانی مربوط می‌شود می‌توان حدس زد که هر سال چند جوان به دنبال نزاع خیابانی به قتل می‌رسند یا اعدام می‌شوند.

قتل و اعدام؛ دو کلمه‌ای که بارها با خنده و مزاح از زبان بازیگران مجموعه‌ داستانی «خوب، بد، زشت» شنیده می‌شود و با توجه به روند داستان، به نظر می‌رسد بار مصیبت‌زا، خطرناک و آسیب‌رسان آن را در نگاه مخاطب از دست می‌دهد.

خدا، تنها تنهایی است که تنها را تنها نمی گذارد.


بگذارید آن چوپان قصه ها همچنان دروغ بگوید ... دروغ او که چیزی نیست!

 دروغ هایی به مراتب بزرگتر هم گفته می شود و آب از آب تکان نمی خورد!

 بگذارید  کبری آزادانه تصمیمش را بگیرد ...کاش کبری

تصمیم بگیرد  وارد دنیای عجیب ما نشود و در همان دوران کودکی باقی بماند ...

 بگذارید  بابا همچنان آب بدهد ... نان بدهد ...بدون کوچکترین انتظاری از ما ...

بگذارید روباه مکار باقی بماند تا فریب ها و خیانت ها برایمان آشکار شود ...

بگذارید آن کودک ده ساله در جنگل بازی اش را بکند ... چکار به کارش دارید ...

بگذارید برای یک بار هم که شده دلمان برای کلاغ بدبخت قصه ها بسوزد

و به خانه اش برسد!

کاش می شد پیش از آنکه گور را پایان غم هایم کنند ...

پیش از آنکه خاطراتت ناگهان تنهای تنهایم کنند ...

پیش از آنکه بی وفایی ها مرا از عشق بیزارم کنند ...

بازمی گشتم به دوران قشنگ کودکی ...

تا به جای قصه ی تلخ جدایی ها در این شب های سرد ...

قصه های ساده و گرم از دل مادربزرگ را  می شنیدم ...

یا به جای این صداهای غریب کفر در دنیا ...

صدای نی از آن چوپان گله می شنیدم ...

کاش...می شد ...

خدا،  تنها تنهایی است که تنها را تنها نمی گذارد.

دروغگو را چگونه بشناسیم؟

به طور میانگین، همه مردم جهان، روزی دو مرتبه دروغ می‌گویند. برخی افراد، دروغگوهای خوبی نیستند و زود لو می‌روند اما برخی دیگر دروغگوهای قهاری هستند…




دوست دارید بدانید طرف مقابل‌تان دروغ می‌گوید یا راست؟ به این ۷ نشانه که در ادامه مطلب امده است توجه کنید:


۱ – اضطراب و عرق کردن: شناخته‌ترین نشانه‌هایی که می‌تواند یک فرد دروغگو را لو دهد، عرق کردن و اضطراب اوست. زمانی که ما دروغ می‌گوییم همیشه می‌ترسیم لو برویم. به همین دلیل دچار اضطراب می‌شویم و اضطراب با افزایش ضربان قلب و عرق کردن همراه است. اما این موضوع در رابطه با همه مردم صادق نیست. برخی افراد به دروغگویی عادت دارند و دچار اضطراب نمی‌شوند!

۲ – صدای خیلی زیر یا خیلی بم: روان‌شناسان معتقدند صدا، علامت خوبی برای شناسایی دروغگو است. چرا؟ در واقع این ما نیستیم که صدا را کنترل می‌کنیم. مغز بر اساس احساساتی که داریم آن را به شکل اتوماتیک تنظیم می‌کند. وقتی دروغ می‌گوییم، می‌ترسیم رسوا شویم. به همین علت معمولا تن صدا تغییر می‌کند و خیلی زیر یا خیلی بم می‌شود.

۳ – سخنان ضد و نقیض: دروغگوها به دلیل ترس از رسوا و شرمگین شدن تعادل احساسی درستی نداشته و حتی حرف‌های آنها کم و بیش ضد و نقیض است. برای آنکه مطمئن شوید یک فرد دروغ می‌گوید از او بخواهید دقیقا حرفی را که در یک موقعیت خاص زده برای شما در مواقع مختلف تکرار کند، حتی سوالات متفاوت و مدام در مورد همان مساله می‌تواند ثبات فکری دروغگو را بر هم بریزد.

۴ – میمیک‌های غیرمعمول: پلک زدن‌های مداوم، مالیدن پلک، نگاه‌های مبهم… همگی اینها نشانه میمیک صورت یک فرد حین دروغ گفتن است. صورت دقیقا احساساتی را که داریم نشان می‌دهد و کنترل عمقی آنها کمی سخت است. اگر فردی میمیک غیرطبیعی و غیرمعمول دارد و حین صحبت با شما دچار تیک خاصی مثل مالیدن پلک می‌شود، می‌توانید به حرف‌های او شک کنید.

۵ – ژست‌های مخصوص: سرفه کردن درون مشت، بالا بردن دست روی سر و عقب بردن بالاتنه موقع حرف زدن از جمله ژست‌های آدم‌های دروغگو است. البته باید مراقب هم بود. برخی دروغگوها برای آنکه احساسات‌شان نمایان نشود حین حرف زدن کاملا خنثی عمل می‌کنند.

۶ – حرف زدن وسواسی: دروغگوها معمولا در صحبت کردن وسواس به خرج نمی‌دهند و همه مسایل را رو نمی‌کنند. اگر شما حین صحبت‌ها از فردی بخواهید با دقت بیشتری مسایل را برای شما بیان کند و به عبارتی وسواسی‌تر از او سوال کنید، معمولا دروغگو چون حافظه خوبی ندارد و در دور بعد قادر به بیان همان جواب‌ها نیست. درنهایت می‌توانید از زبان او این جملات را بشنوید «به من اعتماد نداری؟» اگر فردی واقعا دروغگو نباشد، خیلی سریع از کوره درنمی‌رود و برای بار دوم هم به برخی سوالات شما پاسخ می‌دهد.

۷ – احساسات اغراق‌آمیز: وقتی فردی فقط با دهان می‌خندد یعنی یا می‌خواهد رعایت ادب کرده باشد یا دروغگوی ماهری است. یک لبخند صادقانه با عقب رفتن لب‌ها و چین خوردن پلک‌ها در سمت خارج همراه است. یک دروغگو معمولا تنها با دهان می‌خندد تا احساسات درونی خود را مخفی کند.


برای تشخیص دروغ  و دروغگو راه هایی وجود دارد. 

درست است که در کودکی همه ما، ترس از دراز شدن دماغ وادارمان می کرد دروغ هایمان را لو بدهیم و دماغمان را حفظ کنیم، اما حالا دیگر می دانیم دماغ هیچ دروغگویی شبیه پینوکیو دراز نمی شود و راه های دیگری برای کشف دروغ وجود دارد، راه هایی که بعضی کاملا به شناخت ما از افراد مقابلمان ربط دارد و بعضی های دیگر، مثل همین راهنمایی که می خوانید، علمی و کارشناسی شده، توسط متخصصان علم روان شناسی و زبان بدن، کشف شده است...

دروغگو لبخند می زند
شاید فکر کنید لبخند، تنها راه انتقال حس های درست است، اما اصلا این طور نیست و گاهی دروغگوها لبخند می زنند تا حواس شما را از اصل قصه پرت کنند و حرف خودشان را به کرسی بنشانند، اما متخصصان دروغ سنجی معتقدند حتی دروغگوهای لبخندزن هم نمی توانند برای مدت طولانی به صورت تان نگاه کنند و معمولا سر را بیش از اندازه تکان می دهند و حواستان را به اطراف پرت می کنند. قرمزی گونه ها، گشادی پره های بینی، تنفس سریع و پلک زدن مداوم، علایمی است که می تواند یک دروغگوی حرفه ای را لو بدهد و نشان دهد طرف مقابل بیش از اندازه مغزش را درگیر کرده است.

چطور حرف می زند؟
این یک راه حل ساده برای تشخیص دروغگویی افراد نزدیک است. تن صدای افراد دروغگو، معمولا عوض می شود و حتی ممکن است بعضی از واژه ها را بکشد یا روی آنها تاکید کند. به لب ها هم نگاه کنید. معمولا دروغگوها بعد از پایان هرجمله، لب ها را به هم فشرده می کنند یا به سمت پایین می کشند.

لبخند دروغی افسانه نیست
این را همه ما در فیلم های سینمایی و سریال های تلویزیونی دیده ایم؛ اینکه آدم بد داستان، یک جایی یک لبخند بدجنسانه می زند و دستش رو می شود. شکل عامیانه روایت این راه حل همین است؛ به لبخندها توجه کنید و با توجه به شناخت از طرف مقابل تشخیص دهید این لبخند چقدر با واقعیت سازگار است یا نیست.

چطور حرف می زند؟
این یک راه حل ساده برای تشخیص دروغگویی افراد نزدیک است. تن صدای افراد دروغگو، معمولا عوض می شود و حتی ممکن است بعضی از واژه ها را بکشد یا روی آنها تاکید کند. به لب ها هم نگاه کنید. معمولا دروغگوها بعد از پایان هرجمله، لب ها را به هم فشرده می کنند یا به سمت پایین می کشند.

صداقت یکپارچه است
دروغگوها معمولا پشت تلفن یا در متن یک ایمیل راحت تر دروغ می گویند چون کنترل بدن برای گفتن حقیقتی که وجود ندارد سخت است. اگر یک نفر داستانی برای شما تعریف می کند و به آن مشکوکید، به حرکت های دست و بدنش دقت کنید. اگر صداقت در زبان نباشد، بدن هم همراهی نمی کند. دست ها بی ربط به داستان تکان می خورند، حرکت های شانه مصنوعی است و پاها معمولا دچار نشانگان بیقراری می شوند. به همین دلیل است که خیلی از دروغگوها دست هایشان را به هم گره می زنند و پایین تر از سطح دید قرار می دهند یا اصلا آنها را پشت سرشان مخفی می کنند.

واژه ها مهم اند
دروغگوها از واژه هایی مثل اما، به جز، در غیر این صورت و... استفاده نمی کنند چون یک چرای ساده و ناگهانی شما ممکن است حسابی آنها را به دردسر بیندازد. من، خودم و... هم در جملات دروغی کمتر استفاده می شود چون از نظر روان شناسی آنها در ناخودآگاه خود، می خواهند شریف باشند و این حرف ها را به خودشان نسبت ندهند.

سوال های ساده جواب ساده دارند
وقتی سوال سختی می پرسید، خیلی طبیعی است طرف مقابلتان برای جواب دادن به دوردست ها خیره شود، مکث کند و بعد حرف بزند، اما وقتی سوال های ساده شما تمام این عکس العمل ها را نشان می دهد، حق دارید شک کنید و بین تمام آن من و من کردن های طرف مقابل به این فکر کنید از چه فرار می کند.

از واژگان کلیدی استفاده کنید
اولین نکته ای که برای مصاحبه به روزنامه نگارها یاد می دهند، پرسیدن سوال هایی است که با «چ» شروع می شود؛ چرا، چطور، چگونه و...این یعنی از طرف مقابلت جزییات را بپرس تا به اصل جواب برسی. دروغگوها، معمولا داستانی کلی تعریف می کنند، پس حوصله کنید و جزییات را دانه به دانه با پرسیدن این سوال ها بپرسید. دروغ ها هیچ وقت جزییات ندارند.

محمد جواد ظریف و مسئله اسارت پنج سرباز مرزبان

 

محمد جواد ظریف وزیر خارجه ایران در واکنش به انتقادات نسبت به عملکردش در قبال مسئله مرزبانان در اسارت ، در صفحه فیسبوکش مطالبی نوشته که علیرغم حمله مخالفانش در اتهام کوتاهی در پیگیری این مسئله، نشان از حسن توجه او نسبت به این سربازان و نگاه مهربان و دلسوزش دارد، متن کامل نوشته ی ظریف در فیس بوک به شرح زیر است:


«دوستان سلام
مانند بسیاری از شما، وضعیت گروگان‌های ایرانی مهم‌ترین نگرانی من و همکارانم بوده و در تمامی لحظات نوروز بار سنگین انتظار خانواده‌های این قهرمانان را احساس کرده‌ام. خانواده و همکاران و بالاتر از همه خداوند بینای شنوا شاهد این اضطراب درونی و افسردگی بیرونی بوده‌اند که حتی لبخندهای گاه و بیگاه هم نتوانسته پوششی بر آن باشد.

تلاش شبانه‌روزی ما برای بازگرداندن صحیح و سالم این عزیزان به آغوش خانواده‌های‌شان است و نه تبلیغات و شعارهایی که دل خوشی ایجاد می‌کند ولی نه تنها کمکی به آزادی این عزیزان نمی‌کند بلکه چه بسا موضوع را پیچیده‌تر نیز خواهد کرد. به همین دلیل برای جلوگیری از تبعات احتمالی نگارش نامه به دبیرکل و علنی کردن آن، ساعت‌ها فکر و مشورت شد که خدای ناکرده تأثیر سوئی بر رهایی عزیزان‌مان نداشته باشد. در مورد سایر اقدامات و مذاکرات جدی که از تماس تلفنی 50 دقیقه‌ای رییس‌جمهور با نخست‌وزیر پاکستان گرفته تا تماس‌های مکرر من و همکارانم در وزارت امور خارجه و تلاش‌های شبانه‌روزی همکاران در سایر دستگاه‌ها را در برمی‌گیرد، چنین ملاحظاتی به مراتب جدی‌تر و حساس‌تر است. به دلیل همین اقدامات و داده‌ها و ملاحظات ناشی از این تلاش‌هاست که همه مقامات مسوول از اظهارنظرهای جزئی و ریز خودداری کرده‌اند.

زمانی که به لطف خدا و با دعای مردم در بازگرداندن این عزیزان موفق شویم، من به سهم خود همه اتهامات، نقدها و حتی توهین‌ها را به‌جان می‌خرم. به دوستانی که به بنده به بهانه‌های مختلف از نحوه لبخند زدن تا وضعیت ظاهری خرده می‌گیرند هم صمیمانه عرض می‌کنم که برای خدمت به این آب و خاک و این مردم خوب بسیاری جان خود را فدا کرده‌اند، آبرو و ... هم‌چون منی در برابر آن جانفشانی‌ها متاعی کم ارزش است. البته می‌دانم که بسیاری از این نقدهای تند و حتی توهین‌ها به دلیل احساست پاکی است که جریحه‌دار شده و به قول حضرت مولانا در داستان معروف موسی و شبان:

موسیا آداب‌دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

عاشقان را هر نفس سوزیدنیست

بر ده ویران خراج و عشر نیست

گر خطا گوید ورا خاطی مگو

گر بود پر خون شهید او را مشو

خون شهیدان را ز آب اولی ترست

این خطا را صد صواب اولی ترست

در درون کعبه رسم قبله نیست

چه غم از غواص را پاچیله نیست

تو ز سرمستان قلاوزی مجو

جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو

ملت عشق از همه دین‌ها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

لعل را گر مهر نبود باک نیست

عشق در دریای غم غمناک نیست

البته برخی اوقات احساسات باعث می‌شود که واقعیات تاریخی نادیده گرفته شوند. بدون هیچ‌گونه مستندی ادعا می‌شود که مثلا فلان قدرت در شرایط مشابه چنین و چنان می‌کرد و فراموش می‌شود که ده‌ها شهروند کشورهای بزرگ غربی توسط گروه‌های مشابه افراطی در افغانستان و سوریه و پاکستان به قتل رسیده‌اند و بسیاری نیز گروگان بوده و هستند. سایر دولت‌ها هم همچون ما ناگزیرند با صبر و تحمل و بدون سروصدا و تبلیغات برای آزادی شهروندان‌شان تلاش کنند، چون بهترین راهکار همین است.

به هرحال امیدوارم که هرچه زودتر با بازگشت همه این عزیزان به خانواده‌های‌شان شیرینی واقعی نوروز به کام همه بازگردد.

خدانگهدار شما»



من ظریف را باور دارم و براش آرزوی موفقیت و پیروزی می کنم

چلغوز چیست؟

بارها از دوستان و اطرافیان این کلمه رو شنیده بودم و با خودم می گفتم خوب یعنی چی چلغوز؟! عجب کلمه مبهمیه ؟! تا این که تصمیم گرفتم رازشو برای خودم روشن کنم که در آخر معلوم شد که بابا اونقدر ها هم چلغوز بودن بد نیست! چلغوز فحش نیست، دانه خیلی خوشمزه یک درخت شبیه صنوبر است.

دانه‌ای قهوه‌ای رنگ که وقتی آن را در پوسته چوبی‌اش می‌بینی به یاد هسته خرما می‌افتی. این دانه را وقتی بو می‌دهند با صوت خاصی سر باز می‌کند و دانه چلغوز از آن خارج می‌شود. در واقع چلغوز، میوه نوعی صنوبر بزرگ با برگ‌های سوزنی کوتاه و ضخیم بوده که بومی پاکستان، افغانستان و شمال شرق ایران از جمله شیروان است.


در قدیم شیرازی‌ها و اراکی‌ها چلغوزخور قهاری بودند، اما امروزه در شمال بخصوص گیلان و در سراسر مشهد مصرف آن متداول شده است؛ اما پرسش اینجاست چلغوز چه مزیت تغذیه‌ای یا درمانی دارد که با توجه به قیمت گران آن مردمان برخی شهرها و استان‌های کشورمان به مصرف آن روی آورده‌اند‌؟

چلغوز، مزیت آجیل را دارد

روغن آن همچون روغن زیتون از افزایش کلسترول بد خون جلوگیری کرده و سرخرگ‌ها را از آسیب حفظ می‌کند و از حملات قلبی می‌کاهد.


به دلیل کمک به کاهش تری‌گلیسیرید خون یار مهربان کبد است و به جهت فیبر و چربی بالا کور‌کننده خوب اشتهاست. پتاسیم و منگنز آن به تعادل فشار خون کمک کرده و منیزیم این دانه از بی‌خوابی‌های شبانه می‌کاهد و دردهای عضلانی، خستگی مفرط، تنش و اضطراب را بر‌طرف می‌کند.

چلغوز به دلیل دارا بودن ویتامین‌های A، E و K برای شادابی و سلامت پوست و تقویت چشم نافع است. نیاسین یا همان ویتامین B3 آن برای تقویت حافظه و حفظ شادابی روح و روان موثر است و آهن گیاهی آن به اکسیژن‌رسانی سلول‌ها و بافت‌های بدن کمک می‌کند.

خصوصیات تغذیه‌ای و درمانی چلغوز تقریبا با انواع مغزهای آجیلی برابری می‌کند، اما ویژگی قابل توجه، میزان بالای ترکیبات آنتی‌اکسیدانی چلغوز است که می‌تواند رادیکال‌های مضر حاصل از واکنش‌های مخرب بدن را به‌طور نسبی خنثی کند.

اما لازم است بدانید این دانه طبع بسیار گرمی دارد و برای همه افرادی که مزاج خشک دارند همچون صفراوی‌ها و سوداوی‌ها مناسب نیست و مصرف آن فقط به مزاج‌های رطوبی همچون دموی بویژه بلغمی‌ها توصیه می‌شود.

این را هم بدانید ‌اکنون در بسیاری از استان‌های کشورمان چلغوز ناشناخته بوده و کمتر به فروش می‌رسد. حال اگر وسوسه شده‌اید که مزه این مغز پرچرب را امتحان کنید برای اطمینان از تازگی این دانه، آن را از آجیل‌فروشی‌های معتبر خریداری کنید.

 این رو هم باید بدونید که، چلغوز  این روزها کیلویی صدهزار تومان معامله می شود. این رقم بسته به کیفیت و تازگی چلغوز می تواند کمی بالاتر یا پایین تر هم باشد. البته بیشتر خشکبارفروشی ها در آستانه عید چلغوز نمی فروشند. چون اولا خریدار زیادی ندارد و ثانیا قیمت آن در دوماه گذشته از کیلویی حدود هفتاد درصد افزایش پیدا کرده است. یعنی از شصت هزار تومان به صد هزار تومان رسیده است.

چلغوز در کنار پسته و بادام و افتابگردان و کدو و پسته شام، وارد آجیل شده است
دلیل گرانی چلغوز وارداتی بودن آن است. چلغوزی که در بازار وجود دارد از هیمالیا، پاکستان و افغانستان به ایران می آید و به جز قیمت بالایش، پروتئین، فیبر، آنتی اکسیدان، پتاسیم، ویتامین E، چربی و انرژی بالایی هم دارد. روغن چلغوز خاصیت روغن زیتون را دارد و به عملکرد بهتر قلب و کبد کمک می کند.

نقد فیلم سینمایی معراجی ها ساخته مسعود دهنمکی به قلم جواد یوسف بیک

  • فیلم سینمایی معراجی ها به کارگردانی مسعود دهنمکی از ۲۴ بهمن ۹۲ در سینماهای ایران اکران شده و هم اکنون نیز ادامه داره، به همین جهت نقدی رو که یکی از دوستان منتقد (جواد یوسف بیک) در مورد این فیلم نوشته شده براتون انتخاب کردم، اگه نظرتون رو در مورد فیلم و همینطور این نقد بدونم ممنون میشم:

  • http://upcity.ir/images2/21052543101574304084.jpg
  • خلاصه داستان: قرار است تعدادی از شهدای گمنام تفحص شده در یکی از دانشگاه ها دفن شوند اما گروهی از دانشجویان با تحریک استاد گنجی اقدام به آشوب و جنجال در دانشگاه می کنند و همین آغاز قصه ای می شود که گروه دانشجویان مجبور به سفری ناخواسته می شوند... 

  • وراجی ها

  • مثل اینکه قصد ندارد دست از سر سینما – و ما – بردارد این حضرت ده نمکی. واقعاً حضور این آدم چه دردی را دوا می کند از فرهنگ ما؟ هر روز پر مدعا تر، پوچ تر، ورّاج تر، وقیح تر و بد تر از دیروز. دیگر باید از مسؤلین خواهش کرد که بودجه ای اختصاص دهند به جلوگیری از ده نمکی برای تاختن در سینما و به سینما و به سلیقه ی مخاطب سینما. مخاطبینی که مفهوم زده شده اند با فیلمهای امثال او ولذا قدر خود را نمی دانند و تنها برای موضوعِ فیلمها کف می زنند. ده نمکی – که امثال او، هم در جمعیت ارزشی نما یافت می شود و هم در خیل روشنفکر نما ها – به واقع با تقلیل سینما به مفهوم و موضوع، هم به مخاطبین توهین می کند و هم به خود خیانت می ورزد.

  • این فیلمسازِ تندرو که در مقابل نقد، عکس العمل حمله به منتقد و یورش به نقد را پی می گیرد، نه فُرم می فهمد و نه محتوا. نه سینما بلد است، نه هنر. نه دغدغه ای برای طرح دارد، و نه حرفی برای گفتن. تنها روی زیادی دارد و ادعایی که گوش فلک را کر می کند. دستی بر آتش نوشتن داشته است ولذا با ادبیات و کلام، بیش و کم، آشنایی دارد. از همین روست که تمام فیلمهایش به مقاله شبیه اند و نه اثر سینمایی.

  • ((معراجی ها)) نیز از این قاعده مستثنی نیست. اثری که هنوز تا فیلم شدن راه بسیاری در پیش دارد. ((معراجی ها)) نیز سینما را گم کرده و پر است از حرف به جای تصویر، و بنابراین چیزی نیست جز عضوی جدید برای کلکسیون ((وراجی ها)) ی ده نمکی در حوزه ی سینما.

  • ((معراجی ها)) درباره ی معراجی ها نیست (که معراجی نمی بینیم) و نه حتی درباره ی جبهه. هیچ شخصیتی در این اثر خلق نمی شود؛ تنها آدم های گوناگون می آیند و می روند. برخی فلسفه می بافند با کلام. برخی شعر می خوانند، با شعار. و برخی دیگر حکم دلقک های دربارِ ده نمکی را دارند.

  • این اثر، تلفیقی است از ((اخراجی ها 3)) و ((رسوایی)). هم شلختگی و بی قصه گی اولی را دارد، و هم همانند دومی از فقدان شخصیت رنج می برد. فیلم با داستانی نحیف و شعاری شروع می شود، اما از آنجایی که هم نویسنده و هم کارگردان با سینما، درام و فُرم بیگانه اند، آن داستان نحیف به کلی ذبح می شود.

  • بازیگران هرچه می خواهند می کنند و دوربینِ سازنده تنها به تماشای آنان می نشیند و احتمالاً ذوق می کند. این فیلم، که به لحاظ فُرمی بدترین و سردرگم ترین ساخته ی سازنده اش است، اساساً برای ذوق کردن خود فیلمساز ساخته شده است. اسلوموشن های بی هویت و کش داری که پشت سر هم به تعدادی زیاد تکرار می شوند (و به همراه موسیقیِ بد اثر مابین رزمنده های خودی و عراقی ها تفاوت نمی گذارند)، شعر های بعضاً بی منطقی که مکرراً خوانده می شوند، و فیلمبرداری و تدوین تقلبی اثر که تقلیدی است ناشیانه از فُرم نادرست سریالهای سیروس مقدم، همه و همه، حاکی از آن است سازنده با این جاذبه های کاذب تصویری دست و پایش را گم کرده، آب از لب و لوچه اش راه افتاده، و نتیجتاً نتوانسته اثر را قوام بخشد. تمام تکرار های آزار دهنده ای که در فیلم دیده می شوند نشان از آن دارند که سازنده ی اثر نه به دنبال اثر گذاشتن بر مخاطب، که در پی خود ارضائیِ تصویریِ خویش بوده است.
  • پایان رهای فیلم شاهد دیگری است بر مدعای فوق. اثر، آنقدر آشفته است که پایان و سرانجام و شیرازه ای برای آن متصور نیست و سازنده نیز، چنانکه گویی اپیزودی از یک سریال را ساخته است، با جمله ی "ادامه دارد" خود را خلاص می کند و ما را رنجیده می سازد، چراکه با این جمله می فهمیم که مثل اینکه قصد ندارد دست از سر سینما – و ما – بردارد این حضرت ده نمکی .


داستان کوتاه

1388428641577313_orig


نمی دانم این باد وباران ،که حالا تبدیل به طوفان شده ،به خونخواهی کدام قتل برخواسته وعرصه را بر زمینیان تنگ کرده .

و ...من میان جاده، تنها ایستاده ام وچترم را به سختی بالای سرم گرفته ام تا از خشم طوفان در امان باشم 
اما طوفان خشمگین، چترم را از من دزدید وآن را ازمیان دستانم ربود وبا خود برد 
می دوم به دنبالش،فریاد می زنم ... او مال من است ...چتر من است 
ولی ناگهان طوفان فرو نشست ...وباران آرام بارید وچتر من ...
در کنار پیرمرد دست فروش آرام گرفت... 
واو لبخند زنان شکر کرد :خدایا به فکرم بودی ؟


از دو ر نگاهش کردم ...وبدون چترم برگشتم ...

به طرف خدا ..


نگاهی به چند قانون متفاوت و عجیب که در برخی کشورهای جهان برقرار است.

 آشنایی با این قوانین پیش از سفرهای احتمالی می‌تواند در پایین آوردن ریسک‌های سفر کمک‌کننده باشد.


در ونیز ایتالیا، غذا دادن به کبوترها کاری غیرقانونی است، چراکه سبب حضور دائمی این پرندگان در سطح شهر، فضله آنها روی سطوح خیابان و ساختمان‌ها و در نتیجه شیوع بیماری می‌شود.

افرادی که در ونیز اقدام به غذا دادن به کبوترها می‌کنند جریمه‌ای ۵۰ تا ۶۰۰ دلاری در انتظارشان خواهد بود.

شاید استرالیا یکی از کشورهای آزاد به نظر بیاید، اما در ایالت ویکتوریای این کشور پوشیدن شلوارک صورتی ‌ از بعدازظهر روز یکشنبه تا نیمه شب ممنوع است و گویا این قانون برای بچه‌ها نیز وجود دارد.

در دو کشور جمهوری چک و دانمارک، رانندگی در هر ساعتی از شبانه‌روز و حتی در روزهای آفتابی باید با چراغ روشن انجام شود و خاموش بودن چراغ‌ها ‌ جریمه سنگینی ‌دارد.

در سنگاپور هیچ مغازه‌ای مجاز به فروختن آدامس نیست و جویدن آدامس در خیابان شما را به دردسر خواهد انداخت. در سنگاپور همچنین غذا دادن به پرندگان، تف کردن در خیابان و نکشیدن سیفون توالت‌های عمومی جریمه‌های سنگین و حتی زندان به دنبال دارد.

در شهر مسکو، رانندگی با ماشین کثیف جریمه‌ای صد دلاری دارد. هرچند که میزان کثیفی طبق این قانون تعریف نشده است.

در انگلستان و فرانسه، بدرقه کردن مسافر در ایستگاه‌ها قطار ممنوع است، چراکه مانع سوار شدن به موقع مسافران و تاخیر قطارها می‌شود.

در ‌کالیفرنیای آمریکا، نشستن پشت فرمان و رانندگی با لباس راحتی که در خانه پوشیده می‌شود، ممنوع است.

در ایالت نیویورک آمریکا، پریدن از هر سطحی چه چند پله و چه از یک بلندی باشد ممنوع است.

۱۰ مکان زیبا و جالب جهان


مناطق زیبای طبیعی در کنار سازه های بدیع انسانی جاذبه های گردشگری بسیاری از نقاط جهان به شمار می رود. در زیر ۱۰ مکان جالب و عجیب جهان  که هر ساله هزاران گردشگر را به خود جذب می کند مشاهده می کنید.


رستوران زیر دریایی، جزیره ی رنگالی در کونراد مالدیو


غذای خود را در عمق 5 متری از سطح اقیانوس و بر روی صخره های مرجانی میل کنید. رستوران ایتا که به سبک آکواریوم طراحی شده تنها رستوران زیر دریایی است که کاملاً از شیشه ساخته شده و میهمانان این رستوران می توانند در حین صرف غذا از تماشای مناظر زیر آب به طور 360 درجه، لذت ببرند. منوی غذا ها در رستوران ایتا که در زبان محلی به معنی مروارید است، ترکیبی از غذا های بومی مالدیو و غذا های غربی را ارائه می کند که ایده ی جالب و جدیدی را ایجاد کرده است. صرف غذا در این رستوران تجربه ی منحصر به فردی خواهد بود چرا که حالا انسان درون تنگ ماهی قراردارد



 هتل رستوران گروتا پالازس در ایتالیا


این رستوران که از دل صخره های آهکی کنده شده منظره ی دریای آدریاتیک را در پیش رو دارد. رستوران گروتا پالازس در پولینانو آماره و در محلی قرار گرفته که مشابه آن در هیچ جای جهان وجود ندارد. این محل قرن ها است که بازدیدکنندگان را مسحور زیبایی خود کرده است.



 باغ های قصر مارکیزی در فرانسه


جاذبه ی اصلی شهر وزاک در ایالت وزاک در فرانسه، قصر مارکیزی و باغ های ان است. مناظر تندیس گونه ی اطراف قصر در اواخر قرن 17 میلادی ایجاد شده است. بر بالای یک دره ی زیبا و در ارتفاع 200 متری هزاران بوته ی شمشاد کاشته شده است. این گیاهان هندسه ی باغ ها و حصار های اطراف مسیر را مشخص کرده، در طول این راه های پر پیچ و خم چندین محل استراحت، کلبه های سنگی و مکان هایی برای تماشای اطراف در نظر گرفته شده است. از سال 1996 و بعد از انجام برخی تعمیرات این باغ ها بروی عموم باز شدند.



آکواریوم یخی در کسنوما در ژاپن


آکواریوم یخ زده یا "کوری نو سویی زو کوکان" در شهر کسوناما در شمال شرقی ژاپن، 450 گونه ی مختلف از موجودات دریایی را در خود جا داده است. این آکواریوم با ستون های یخی بزرگ و نورهای آبی تزئین شده است.



 رستوران آبشار، ویلا اسکودرو در فیلیپین


در این رستوران غذا بر روی میز هایی از جنس چوب بامبو و در فاصله ای نه چندان زیاد از آبهای کریستالی که از آبشار به پایین می ریزد سرو می شود. تجربه ی صرف غذاهای خوشمزه ی محلی در حالی که افشانه های آب در فضا پخش هستند و اب پاک چشمه که در زیر پاهایتان جریان دارد، یک تجربه ی به یاد ماندنی است که تنها در این رستوران به آن دست خواهید یافت.



 هتل برفی در قطب شمال


هزاران سال قبل انسانها در قطب شمال سرگردان بودند و از همان زمان هم می دانستند که مسیر دریاچه ی لتوجاروی بهترین مسیر منطقه است. این مردمان برای ما نشانه ای به یادگار گذاشتند تا این محل را به خاطر داشته باشیم، و آن سر یک گوزن شمالی است که برای تزئین قایق های عصر حجر استفاده می شده است. هتل برفی قطب شمال در همین محل و درست همان جایی که مسافران باستانی اتراق می کردند ساخته شده است.




مسیر پیاده روی گلپوش در باغ کاواچی فوجی در ژاپن


این مسیر پیاده روی که غرق در گل است به نام تونل ویستریا مشهور است و در باغکاواچی فوجی قرار گرفته است. پیاده روی در این مسیر بسیار لذت بخش و دلپذیر خواهد بود.



 استخر شنای شیطان. آبشار ویکتوریا در آفریقا


اگر به زیمبابوه سفر کردید شانس شنا کردن در این استخر را از دست ندهید. استخر شنای شیطان یک تالاب کوچک است که اطراف آن را صخره های کوچک و بزرگ پوشانده اند و بر بالای یکی از بزرگ ترین و زیبا ترین آبشار های جهان قرار گرفته است. این تالاب که در ارتفاع ۱۰۳متری و در جزیره ی لیوینگستون واقع شده به طور حتم یکی از جالبترین مکان های جهان است.



 واندرلند کالکار در آلمان


به واندرلند کالکار در آلمان غربی خوش آمدید. اینجا یک رآکتور اتمی برای تولید برق بوده که البته هرگز مورد استفاده قرار نگرفته و به صورت یک پارک تفریحی در آمده است. این پارک تفریحی سالانه صدها هزار بازدید کننده را به سوی خود جلب می کند.



 روستای اسکیمو در ویط جنگل در فنلاند


این کلبه های شیشه ای اسکیمو در شب می درخشند و منظره ی بسیار زیبایی ایجاد می کنند. از هر یک از این کلبه ها مناظر زیبای برفی اطراف را مشاهده می کنید و اگر خوش شانس باشید می توانید شفق قطبی را هم ببینید، اگر نه از زیبایی میلیون ها ستاره ای که در آسمان شب می درخشند لذت ببرید.تکنولوژی به کار رفته در این شیشه ها باعث می شود که حتی در سرمای بسیار زیاد هم یخ نزنند و در تمام مدت شفاف باقی بمانند.