هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست
هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست

هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست

عشق، و دیگر هیچ

خدا، تنها تنهایی است که تنها را تنها نمی گذارد.


بگذارید آن چوپان قصه ها همچنان دروغ بگوید ... دروغ او که چیزی نیست!

 دروغ هایی به مراتب بزرگتر هم گفته می شود و آب از آب تکان نمی خورد!

 بگذارید  کبری آزادانه تصمیمش را بگیرد ...کاش کبری

تصمیم بگیرد  وارد دنیای عجیب ما نشود و در همان دوران کودکی باقی بماند ...

 بگذارید  بابا همچنان آب بدهد ... نان بدهد ...بدون کوچکترین انتظاری از ما ...

بگذارید روباه مکار باقی بماند تا فریب ها و خیانت ها برایمان آشکار شود ...

بگذارید آن کودک ده ساله در جنگل بازی اش را بکند ... چکار به کارش دارید ...

بگذارید برای یک بار هم که شده دلمان برای کلاغ بدبخت قصه ها بسوزد

و به خانه اش برسد!

کاش می شد پیش از آنکه گور را پایان غم هایم کنند ...

پیش از آنکه خاطراتت ناگهان تنهای تنهایم کنند ...

پیش از آنکه بی وفایی ها مرا از عشق بیزارم کنند ...

بازمی گشتم به دوران قشنگ کودکی ...

تا به جای قصه ی تلخ جدایی ها در این شب های سرد ...

قصه های ساده و گرم از دل مادربزرگ را  می شنیدم ...

یا به جای این صداهای غریب کفر در دنیا ...

صدای نی از آن چوپان گله می شنیدم ...

کاش...می شد ...

خدا،  تنها تنهایی است که تنها را تنها نمی گذارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.